بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

نکاتی درباره جشن اسفندگان و فرهنگ ایرانی


فرهنگ مجموعه‌ای از باورها و رفتارهای گروه‌های انسانی است . فرهنگ فارسی معین فرهنگ را مرکب از دو واژه فر و هنگ به معنای ادب ، تربیت ، دانش، علم، معرفت و آداب و رسوم تعریف کرده است. فرهنگ (از کلمه لاتین کالتورا (cultura) که از کولر(colere) ریشه گرفته و به معنای کشت کردن، زراعت و ترویج) واژه ای است که معانی گوناگونی دارد. برای مثال، در 1952 آلفرد کلوبر(Alfred Kroeber) و کلاید کلاکهون (Clyde Kluckhohn) در کتاب خود به نام فرهنگ: مروری انتقادی بر مفاهیم و تعاریف Culture: A Critical Review of Concepts and Definitionبا گردآوری 164 تعریف از فرهنگ اظهار کردند که فرهنگ در اغلب موارد به سه برداشت عمده می انجامد:
- برترین فضیلت در هنرهای زیبا و امور انسانی که همچنین به فرهنگ عالی شهرت دارد.
- الگوی یکپارچه از دانش، عقاید و رفتار بشری که به گنجایش فکری و یادگیری اجتماعی نمادین بستگی دارد.
- مجموعه ای از گرایش ها، ارزش ها، اهداف و اعمال مشترک که یک نهاد، سازمان و گروه را مشخص و تعریف می کند.[1]
فرهنگ ایرانی ریشه در تاریخ دارد. عوامل اصلی شکل گرفتن فرهنگ ایران را می‌توان در امپراتوری پارس‌ها (هخامنشیان)، دوران ساسانیان، سلطه اعراب، حملات مغول و دوران صفوی جستجو کرد. برای شناخت فرهنگ ایران باید به کشورهای مستقلی که در پیرامون ایران هستند نیز نگریست. افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان، جمهوری آذربایجان و حتی ارمنستان و گرجستان و همچنین کردهای عراق و ترکیه و پاکستان همگی کم یا زیاد گوشه‌ای از فرهنگ ایران را به ارث برده‌اند. حتی سرود ملی پاکستان به زبان پارسی است.
در مجموع می‌توان عناصر فرهنگ ایرانی را که فراتر از مرزهای جمهوری اسلامی ایران است را به اختصار چنین برشمرد: ۱- زبان پارسی که از شاخصه‌های اصلی فرهنگ ایرانی است. ۲- اعیاد ملی از جمله نوروز و شب یلدا و تقویم هجری شمسی ۳- مذهب تشیع و شاخه‌های مختلف آن ۴- دین‌ها و آیین‌های زرتشتی، مهرپرستی و بهائی ۵- هنر ایرانی (ادبیات و شعر پارسی، معماری ایرانی و غذای ایرانی)، ۶- فرهنگهای کردی وآذربایجانی[2]
فرهنگ ایرانی در طول هزاران سال شکل گرفته است و همانند دیگر فرهنگ‌ها از نقاطط قوت و ضعفی برحوردار می‌باشد اما آنچه که فرهنگ ایرانی را نسبت به دیگر فرهنگ‌ها متمایز می‌گرداند توجه آن به انسان و احترام گذاردن به طبیعت و ستایش خداوند می‌باشد. خصوصاً در ایران باستان تمامی جشن‌ها و آیین و رسوم ایران باستان دارای چنین روحی بوده‌اند که متاسفانه در طول زمان به دست فرآموشی سپرده‌شدند و با تاخت و تاز اعراب به ایران و از طرف دیگر اختلاط بدون اندیشه فرهنگ غربی با فرهنگ ایرانی بسیاری از جلوه‌های سراسر زیبایی و نیکی فرهنگ ایرانی را به دست فراموشی سپرده است.
ایرانیان با توجه به موقعیت علمی و فرهنگی و تاریخی خود در طول هزاران سال سرآمد تمامی شاخه‌های اندیشه و علم و هنر بوده‌اند اما با گذشت زمان و تحولاتی که در غرب و شرق صورت گرفت و وجود حاکمیت‌ها ناتوان در اداره‌ی امور کشور جلوه‌های علمی و هنری و اندیشه‌ی ایرانی خاموش گردید و غرب به سرعت مراحل ترقی را از طریق نقد خود پیمود. جایگاه فلاسفه ای همچون دکارت و کانت و دانشمندانی همچون نیوتن در این پیشرفت سریع غرب خصوصاً در پس از هزاره‌ی اول میلادی مشهود می‌باشد. در اینجا هدفی ندارم که به بیان چرا فرهنگ ایرانی اینچنین مهجور ماند بپردازم بلکه می‌خواهم به یکی از نقاط ضعف ایرانیان در این روزگار بپردازم که ببینیم چگونه خود به دست خود فرهنگ و آیین خود را نابود می‌کنند.
پس از پیشرفت غیر‌قابل انکار غربی‌ها در علوم و فنون گوناگون و همچنین شکست‌های پی‌در‌پی ایرانیان در جنگ‌های مرزی عده‌ای از ایرانیان به این فکر افتادند که عده‌ای را برای تحصیل به غرب بفرستند و از آن زمان تا به امروز ایرانیان عادت کرده‌اند برای هر چیزی یک معادل غربی بیابند تا در این پیشرفت جهانی آنها نیز سهمی داشته باشند. این فرایند معادل‌سازی در فرهنگ ایرانی نیز وارد شده است و آسیب‌های زیادی به فرهنگ ایرانی زده‌است به گونه‌ای که حقیقت و روح فرهنگ ایرانی در حال از بین رفتن می‌باشد و تنها در قالب فرهنگ ایرانی روح فرهنگ غربی در حال جایگزین شدن می باشد.[3]
اینجانب هیچگاه چنین عقیده‌ای ندارم و نداشته‌ام که فرهنگ غربی مطلقاً بدی و زشتی و فرهنگ ایرانی مطلقاً خوبی و زیبایی است بلکه عقیده‌ دارم اگرچه در دنیای امروزه که مرز‌ها اطلاعاتی و انسانی در حال شکسته شدن است و به سوی دهکده‌ی جهانی در حرکت می‌باشیم با این حال هر فرهنگی در ذات خود ارزش‌هایی برای خود دارد و جلوه‌هایی زیبا و پیش‌برنده را در طول تاریخ با خود داشته است و نبایستی حقیقت تاریخی این  فرهنگ‌ها را با تغییر محتوای آن تحریف نمود چرا که آنچه که آیندگان نیاز دارند نقد فرهنگ حقیقی خود است برای اصلاح آن و برای پیشبرد اهدافی که در پی دارند و با تحریف و جایگزینی یک فرهنگ با فرهنگ دیگر نه تنها دچار پیشرفت نمی‌گردیم بلکه خود باعث بروز مشکلاتی می‌گردد که تصحیح آنها دوباره به سال‌ها زمان نیاز دارد. فرد به فرد افراد می‌توانند در هر قالبی که دوست دارند و علاقه دارند بیاندیشند اما این دلیل بر آن نمی‌گردد که بایستی فرهنگی را از محتوا خالی کرد و آن را با فرهنگی دیگر انباشت بدان دلیل که عده‌ای فرهنگ دیگری را و یا شاید تنها جلوه‌هایی از آن را می‌پسندند.
آنچه که در حوزه‌ی فرهنگ مشاهده می‌گردد تا دیروز کپی برداری صرف از فرهنگ غربی بوده‌است. دکتر جمشید بهنام در کتاب ایرانیان و اندیشه تجدد درباره‌ی ویژگی‌های تجدد می‌نویسد: "… به بزرگداشت گذشته‌های پرافتخار خویش دل ‌بستیم. ناسیونالیسم ایرانی که از پایان قرن نوزدهم به صورت تازه‌ی خود بروز کرده‌ بود، با کمک سیاست دولت در قرن بیستم جایی تازه یافت و گاهی به صورت افسانه کردن گذشته‌ها و گاه به صورت کوشش در اثبات هم‌ترازی با غرب سرانجام یک بار هم به صورت ناسیونالسم مبارزه با امپریالیسم  در دوران ملی کردن صنعت نفت درآمد… از همان آغاز به ویژه بعد از 1304/1925 اروپایی کردن آداب و رسوم یکی از مهمترین هدف‌های تجدد شد و دولت آن را در ردیف صنعتی شدن قرار داد. … راه و رسم تفریح و روابط اجتماعی و خانوادگی به سبک اروپایی شعار روز شد.[4] " اما پس از گذشت چند دهه و آشنایی ایرانیان با فرهنگ اصیل ایرانی و علاقه‌مندی ایرانیان به فرهنگ اصلیشان که برخواسته از ایران باستان می‌باشد در پی آن برآمدند که برای فرهنگ غربی در فرهنگ ایرانی خود معادل‌هایی بیابند و هرکجا که این معادلسازی برایشان مقدور نبوده‌است در پی‌ تحریف فرهنگ ایرانی برآمده‌اند و طوری آن را تغییر داده‌اند که با فرهنگ غربی معادل گردد. آنچه که امروز در حال رخ دادن است بیش از گذشته به تاریخ و فرهنگ ایرانی لطمه می‌زند.
در این بازه‌ی زمانی این بیانیه‌ی انجمن موبدان[5]، که با توجه به احساس ناسیونالیست‌ها ایرانی که علاقه‌ی زیادی دارند که جایگزینی معادل برای جشن ولنتاین در فرهنگ ایرانی پیدا کنند که مبادا از غرب عقب بیافتند، بسیار روشنگرانه و مناسب تهیه شده است که شاید آغازی باشد برای عدم معادل‌سازی‌های تحریف کنند که نه تنها فرهنگ ایرانی را از محتوا تهی می‌کند بلکه موجب از بین رفتن هویت فرهنگ ایرانی نیز می‌گردد. در این بیانه در باره‌ی جشن اسفندگان می‌خوانیم: "… یکی از بارزترین اصول دین زرتشتی، که ازنخستین پایه‌های فرهنگ این سرزمین اهورایی  است، باور به برابری حقوق  همه‌ي انسان‌ها و از جمله زن و مرد است. از این رو، از دیر زمان، این روزخجسته را به نام روز بزرگداشت مقام مادر و زن و« مزدگیران» نام‌گذاری کرده‌اند. … بی‌تردید این روز عزیز، که روز نشان دادن مراتب ابراز مهر وعشق، پسران و پدران به دختران و مادران است، را نمی‌توان به روز عشق ایرانیان نسبت داد، چرا که مهر و عشق دارای دامنه بسیار گسترده‌تری است . و مادران و دختران هم حق دارند که درروز ویژه‌ای که روز پدر نامیده می‌شود، مراتب مهر و عشق و حق‌شناسی خود را از مردان خانه به عمل آورند. و ابراز عشق به‌خدای یکتا و بی‌همتا (اهورامزدا ) و آفریده‌های او، ازجمله گرامی داشت چهار آخشیج سپندینه، نیز یکی ازخویشکاری‌های زرتشتیان است. … "

پی‌نوشت: این نوشتار یک نوشتار کلی است برای دفاع از پاسداری فرهنگ‌ها بدون تحریف آنها. به حوزه‌ی فردی افراد کاری ندارد هر فردی مجاز است هر آنچه را که می‌پسندد برای خویش برگزیند و نمی‌توان کسی را مجاب کرد که این فرهنگ از دیگری بهتر است یا در این موقعیت بنا به فلان فرهنگ بایستی اینچنین عمل کرد. هر فردی در حوزه فردی خویش می‌تواند هر فرهنگی را که می‌پسندد برای خویش اختیار کند اما نبایستی در حوزه‌ی اندیشه فرهنگی را با فرهنگ دیگر جایگزین کرد بلکه بایستی هر فرهنگ را آنگونه که هست بیان نمود و در ادامه برای اصلاحات فرهنگی بایستی با توجه به فرهنگ اصیل آن ناحیه و با توجه به نقاط ضعف و نقد آن فرهنگ و نگاهی به آینده آن را اصلاح نمود نه اینکه آن را از محتوا تهی کرد و آن را با فرهنگی دیگر پر کرد.
  پی‌نوشت: مقاله‌ای خوب در مورد جشن اسفندگان.
پی‌نوشت: این نوشتار باز انتشار نوشتار سال پیشین در وبلاگ مسدود شده‌ی آوای آزادی می‌باشد.


[3]  مراجعه کنید به: "تجدد نا تمام روشنفکران ایران، غلامرضا گوردزی، نشر اختران" و "ایرانیان و اندیشه تجدد، دکتر جمشید بهنام" و گرساله‌ای در باب سنت و تجدد، رضا داوودی اردکانی، نشر ساقی"
[4]  ایرانیان و اندیشه تجدد، دکتر جمشید بهنام، چاپ 1375، صفحه 173 و 174
Share

بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

آرش کمانگیر

چکامه‌ای از سیاوش کسرایی
چکامه‌ای که بایستی با خون چشم خواند:




برف می‌بارد،
برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه‌ها خاموش،
دره‌ها دلتنگ،
راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ.

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی، گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل‌آشفتۀ دم‌سرد؟

آنک آنک کلبه‌ای روشن،
روی تپه، روبروی من. . .

در گشودندم.
مهربانی‌ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعلۀ آتش،
قصه می‌گوید برای بچه‌های خود، عمو نوروز:

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکته‌ها کاینجاست
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ‌های گُل،
دشت های بی‌در و پیکر؛

سر برون آوردن گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم‌زارها در چشمۀ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غمِ انسان نشستن؛
پا به‌پای شادمانی‌های مردم پای کوبیدن،

کار کردن، کار کردن،
آرمیدن،
چشم‌انداز بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه‌هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن.

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی آواره،خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛

 گاه‌گاهی،
زیر سقفِ این سفالین بام‌های مه‌گرفته،
قصه‌های درهم غم را ز نم‌نم‌های باران شنیدن؛
بی‌تکان گهوارۀ رنگین‌کمان را،
در کنارِ بام دیدن؛

یا شبِ برفی،
پیشِ آتش‌ها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن. . .

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله‌اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیر مرد آرام و با لبخند،
کُنده‌ای در کورۀ افسرده جان افکند.

چشم‌هایش در سیاهی‌های کومه جُست‌و‌جو می‌کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت‌وگو می‌کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله‌ها را هیمه سوزنده.

جنگلی هستی تو، ای انسان؛
جنگل، ای روییده آزاده،
بی‌دریغ افکنده روی کوه‌ها دامان،
آشیان‌ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه‌ها در سایبان‌های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جانِ تو خدمت‌گر آتش. . .
سربلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می‌خواهد.» صدا سر داد عمو نوروز،
ـ «شعله‌ها را هیمه باید روشنی‌افروز.
کودکانم، داستان ما ز «آرش» بود.
او به‌جان، خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.
روزگار تلخ و تاری بود؛
بختُِ ما چون روی بدخواهانِ ما تیره.
دشمنان، بر جانِ ما چیره.
شهر سیلی‌خورده هذیان داشت.
بر زبان بس داستان‌های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگارِ ننگ.
غیرت، اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق، در بیماری دلمردگی بی‌جان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنۀ گُلگشت‌ها گُم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان‌های خاموشی،
می‌تراوید از گُلِ اندیشه‌ها عطرِ فراموشی.

ترس بود و بال‌های مرگ؛
کس نمی‌جٌنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه‌گاه دشمنان پُر جوش.

مرزهای مُلک،
همچو سرحداتِ دامنگستر اندیشه، بی‌سامان.
بُرج‌های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

هیچ سینه کینه‌ای در بر نمی‌اندوخت.
هیچ دل مهری نمی‌ورزید.
هیچ‌کس دستی به سوی کس نمی‌آورد.
هیچ‌کس در روی دیگر کس نمی‌خندید.

باغ‌های آرزو بی‌برگ؛
آسمان اشک‌ها پُربار.
گرم‌رو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار . . .

انجمن‌ها کرد دشمن،
رایزن‌ها گردِ هم آورد دشمن،
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
 هم به دستِ ما شکستِ ما براندیشند.
نازک‌اندیشان‌شان بی‌شرم،
ـ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم، ـ
یافتند آخر فسونی را که می‌جُستند . . .
چشم‌ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جُست‌وجو می‌کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می‌کرد:
« آخرین فرمان،
« آخرین تحقیر . . .
« مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان.
« گر به‌نزدیکی فرود اید،
« خانه‌هامان تنگ،
« آرزومان کور . . .
« ور بپرد دور،
« تا کجا؟ تا چند؟
« آه کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو می‌کرد؛
چشم‌ها بی‌گفت‌وگویی؛ هر طرف را جست‌وجو می‌کرد.»

پیر مرد، اندوهگین، دستی به‌دیگر دست می‌سایید
از میانِ دره‌های دور، گُرگی خسته می‌نالید.
برف روی برف می‌بارید.
باد، بالش را به پشت شیشه می‌مالید.

ـ «صبح می‌آمد.»
پیرمرد آرام کرد آغاز.
ـ «پیشِ روی لشکرِ دشمن سپاهِ دوست،
دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی‌نفس می‌شد سیاهی دردهان صبح؛
باد پر می‌ریخت روی دشت بازِ دامنِ البُرز،
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دو و دو و سه‌وسه به پچ‌پچ گردِ یکدیگر؛
کودکان، بر بام،
دختران، بنشسته بر روزن،
مادران، غمگین کنارِ در.

کم‌کمک در اوج آمد پچ‌پچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
 به‌جوش آمد،
خروشان شد،
به‌موج افتاد؛
بُرش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»
ـ چنین آغاز کرد آن‌مرد با دشمن، ـ
« منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
« اینک آماده.
« مجوییدم نسب،
« فرزند رنج و کار،
« گریزان چون شهاب از شب،
« چو صبح آمادۀ دیدار.

« مبارک‌باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
« گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
« شما را باده و جامه
« گوارا و مبارک‌باد!

« دلم را در میان دست می‌گیرم.
« و می‌افشارمش در چنگ؛
« دل،این جام پُر از کینِ پُر از خون را؛
« دل، این بی‌تابِ خشم‌آهنگ . . .

« که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
« که تا کوبم به جام قلب‌تان در رزم؛
« که جامِ کینه از سنگ است.
« به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

« در این پیکار،
« در این کار،
« دلِ خلقی است در مُشتم.
« امید مردمی خاموش هم‌پُشتم.
« کمانِ کهکشان در دست،
« کمان‌داری کمانگیرم.
« شهابِ تیزرو تیرم.
« ستیغِ سربُلندِ کوه مأوایم.
« به‌چشمِ آفتابِ تازه‌رس جایم.
« مرا تیر است آتش‌پر.
« مرا باد است فرمانبر.
« و لیکن چارۀ امروز زور و پهلوانی نیست.
« رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
« در این میدان
بر این پیکانِ هستی‌سوزِ سامان‌ساز،
« پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آنگه سر به‌سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گُفتارِ دیگر کرد،

« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
« که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
« به صبح راستین سوگند!
« به پنهان آفتابِ مهربارِ پاک‌بین سوگند!
« که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بی‌درنگی خواهدش افکند.

« زمین می‌داند این را، آسمان‌ها نیز،
که تن بی‌عیب و جان پاک است.
« نه نیرنگی به کارِ من، نه افسونی؛
« نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک‌دم شد به‌لب خاموش.
نفس در سینه‌ها بی‌تاب می‌زد جوش.

« ز پیشم مرگ،
« نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
« به‌هر گامِ هراس‌افکن،
« مرا با دیدۀ خونبار می‌پاید.
« به بالِ کرکسان گردِ سرم پرواز می گیرد،
« به‌راهم می‌نشیند، راه می‌بندد؛
« به‌رویم سرد می‌خندد؛
« به کوه و دره می‌ریزد طنین زهرخندش را،
« و بازش باز می‌گیرد.

« دلم از مرگ بیزار است؛
« که مرگِ اهرمن‌خو آدمی‌خوار است.
« ولی آن‌دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
« ولی، آن‌دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است،
« فرو رفتن به‌کامِ مرگ شیرین است.
« همان بایستۀ آزادگی این است.
« هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش،
« مرا پیکِ امیدِ خویش می‌داند.
« هزاران دستِ لرزان و دلِ پُر جوش
«
گهی می‌گیردم، گه پیش می‌راند.
« پیش می‌آیم.
« دل و جان را به زیورهای انسانی می‌آرایم.
« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند « نقاب از چهرۀ ترس‌آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را
، دو زانو بر زمین بنهاد.
به‌سوی قله‌ها دستان ز هم بگشاد: « برآ، ای آفتاب، ای توشۀ امید!
« برآ، ای خوشۀ خورشید!
« تو جوشان چشمه‌ای، من تشنه‌ای بی‌تاب.
« برآ، سر ریز کُن، تا جان شود سیراب.

«
چو پا در کامِ مرگی تُندخو دارم،
« چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش‌جو دارم،
« به‌موجِ روشنایی شستشو خواهم،
« ز گلبرگِ تو، ای زرینه‌گُل، من رنگ و بو خواهم.

«
شما، ای قله‌های سرکشِ خاموش،
«
که پیشانی به تُندرهای سهم‌انگیز می‌سایید،
« که بر ایوانِ شب دارید چشم‌انداز رویایی،
« که سیمین پایه‌های روزِ زرین را به‌روی شانه می‌کوبید،
« که ابرِ ‌آتشین را در پناهِ خویش می‌گیرید.

«
غرور و سربلندی هم شما را باد!
« امیدم را برافرازید،
« چو پرچم‌ها که از بادِ سحرگاهان به‌سر دارید.
« غرورم را نگه دارید،
« به‌سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
.
تو گویی این جهان را بود با گفتا
رِ «آرش» گوش،
به یا
لِ کوه‌ها لغزید کم‌کم پنجۀ خورشید.
هزاران نیز
ۀ زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام
؛
دختران بنشسته بر روزن
؛
مادران غمگین کنا
رِ در؛
مردها در راه
.
سرود
بی‌کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمی شد با
نسیمِ صبحدم همراه.
کدامین نغمه
می‌ریزد،
کدام آهنگ
آیا می‌تواند ساخت،
طنین گا
م‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟
طنین گا
م‌هایی را که آگاهانه می‌رفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
،
راه وا کردند
.
کودکان از با
م‌ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند
.
پیرمردان چشم گرداندند
.
دختران
، بفشرده گردن‌بندها در مُشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند
.
آرش
، اما همچنان خاموش،
از شکا
فِ دامنِ البرز بالا رفت.
وز پی او
،
پرد
ه‌های اشک پی در پی فرود آمد
بست
یک‌دم چشم‌هایش را، عمو نوروز،
خنده بر لب
، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگان خسته و
پی‌جو،
در شگفت از پهلوا
نی‌ها. شعله‌های کوره در پرواز.
باد در غوغا.

ـ «
شامگاهان،
را
ه‌جویانی که می‌جستند، آرش را به‌روی قله ها، پی‌گیر،
باز گردیدند
.
بی‌نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی
بی‌تیر.
آری
، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صدهزاران
تیغۀ شمشیر کرد آرش.
تیرِ آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به‌دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
.
و آنجا را
، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
.

آفتاب،
در گریز
بی‌شتابِ خویش،
سا
ل‌ها بر بام دنیا پاکشان سر زد.
ماهتاب
،
بی‌نصیب از شبروی‌هایش، همه خاموش،
در د
لِ هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد
.
آفتاب و ماه را در گشت
،
سا
ل‌ها بگذشت.
سا
ل‌ها و باز،
در تمام
پهنۀ البرز،
وین سراسر
قلۀ مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون در
ه‌های برف‌آلودی که می‌دانید،رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند؛
نا
مِ آرش را پیاپی در دل کُهسار می‌خوانند،
و نیا
زِ خویش می‌خوانند.
با دهان
سنگ‌های کوه، آرش می‌دهد پاسخ؛
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه،
می‌دهد امید.
می‌نماید راه
در برون کلبه
می‌بارد.
برف
می‌بارد به‌روی خار و خارا سنگ.
کو
ه‌ها خاموش.
در
ه‌ها دلتنگ.
راه
‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

کودکان دیری است در خوابند،
در خواب
است عمو نوروز.
می‌گذارم کُنده‌ای هیزم در آتشدان.شعله بالا می‌رود، پُرسوز

شنبه 23 اسفند 1337




Share