شهریور ۲۴، ۱۳۹۲

بنیاد کودک


این روزها که گدایی مجازی همچون زالویی زشت و نامیمون بر روح و جان این دنیای بی‌جان و احساس افتاده است و آنچنان انسان‌دوستی و کمک به هم‌نوع را لوث و خارج از معنا کرده است که این روزها حرفی گفتن و نوشتن از آن شاید بیشتر شبیه طنز باشد. آنچه که حق مطلب است و روایت درد و رنج است نه در قلم و کلام می‌گنجد نه این روزها و در این جامعه‌ی مجازی چشمی را به اشک و دلی را به درد می‌آورد. اما اجازه بدهید این یکبار دیگر را نیز بنویسم، هرچند قرار نیست نه حق مطلب ادا شود، نه ذره‌ای از درد و رنج انسان‌ها به تصویر درآید که همه‌ی این‌ها خارج از توان و قلم من است. تنها می‌خواهم در این چند سطر "بنیاد کودک" را معرفی کنم که خارج از این دنیای مجازی و سرد و بی‌احساس سعی می‌کنند از درد و رنج انسان‌ها بکاهند.

متاسفانه در دنیایی زندگی می‌کنیم (بنا به هر دلیلی چه قسمت باشد و چه تقدیر و چه آزمون و چه شانس!) که برخی با درد و رنج زاده می‌شوند و به پایان می‌رسانند. شاید ما توانستیم، زمانی، جایی، کاری کنیم که سهمی از کم کردن درد و رنج انسان‌ها داشته باشیم، "بنیاد کودک" تنها وسیله‌ای است خردمندانه برای کمک در راستای کم کردن رنج و درد انسان‌ها.

"بنیاد کودک" خود را اینچنین معرفی می‌کند: "بنياد کودک که در ايران به نام موسسه خيريه رفاه کودک رسماً به ثبت رسيده بيش از 19 سال است که حمايت مالي و معنوي از دانش آموزان مستعد و نيازمند ايراني ، مبارزه اصولي با فقر و ناتواني را با گسترش دانايي و دانش اندوزي آغاز نموده است .بنياد کودک ايران عميقاً اعتقاد دارد که ريشه کني فقر در کشور تنها با برقراري امکانات تحصيل و کسب دانش ممکن است و در راه نيل به اين هدف مقدس، دست تمامی ايرانيان ميهن دوست را می فشارد."

این بنیاد خیریه با کمک‌های مادی و معنوی به کودکان و دانش‌آموزان کم‌بضاعت سعی در کم کردن درد و رنج کودکانی دارد که قرار است بخشی از کسانی باشند که در این جامعه در کنار ما زندگی می‌کنند و همانند ما حق استفاده از تمامی امکانات آموزشی را دارند اما چه بسا به هزاران دلیل توانایی استفاده از این امکانات را یا ندارند یا با سختی‌های فراوانی در این راه مواجه هستند. این بنیاد توانسته است در سال‌های گذشته به صورت هدفمند و تاثیرگذار بخشی از این کودکان را تحت حمایت‌ها مادی و معنوی قرار دهد تا سهمی در کم کردن بی‌عدالتی‌های موجود و کاهش درد و رنج انسان‌ها داشته باشد. برای نمونه می‌توانید به شرح کوتاهی از فعالیت‌هایی که این بنیاد خیریه که قرار است انجام شود یا انجام شده است نگاهی کنید. این بنیاد در طول فعالیت‌های خود توانسته است بیش از 12 هزار نفر را در سراسر کشور با شرایط گوناگون تحت حمایت‌های خود قرار دهد (منبع). البته شایان ذکر است آنچه که در بالا آمد بنیاد کودک واقع در ایران است، وگرنه بنیاد کودک سازمانی است که به کودکان نیازمند بسیاری از نقاط دنیا برای تحصیلات بهتر کمک می‌کند (منبع). جالب است بدانید که امسال چهار نفر از اعضای تحت حمایت بنیاد کودک در کنکور سراسر توانسته‌اند رتبه‌ی زیر 1000 کشوری را بیاورند (منبع) که در ادامه قسمتی از گفتگوی با یکی از این عزیزان آمده است: "من مهتاب مهدی کاکاوند هستم و 18 سال دارم و از سال اول دبیرستان بورسیه بنیاد کودک شدم. بنیاد کودک هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ مادی به من کمک زیادی کرد. شهریه مدرسه و هدایایی که به من می دادند تاثیر زیادی در روحیه من داشت. قبل از کنکور هم بنیاد با من صحبت می کرد و به من روحیه می داد که این خیلی اثر داشت. امسال در کنکور سراسری توانستم رتبه 105 کشوری و 48 سهمیه را کسب کنم و فکر می کنم پزشکی دانشگاه تهران قبول شوم. قصد دارم در آینده پس از تحصیل در پزشکی عمومی تخصص مغز و اعصاب را بگیرم و دوست دارم در آینده یکی از کفیلان بنیاد کودک شوم و راه بنیاد را ادامه دهم. دوست دارم به همیارم بگویم ؛ من واقعا از ته دل مثل پدرم دوستش دارم و برای او و خانواده اش آرزوی سلامتی دارم. (منبع) "

حتی با ماهیانه 10 هزار تومان هم می‌تواند برای کاستن درد و رنج انسان‌ها قدمی هرچند کوچک برداشت. شاید فردا دیر باشد ...

Share

مهر ۰۵، ۱۳۹۱

درسی از زلزله ژاپن


چندی پیش ای‌میلی با این مضمون از افراد گوناگون به دستم رسید. شاید بد نباشد نیم‌نگاهی بدان بیاندازیم و هزاران درس از آن بگیریم:
" به ياد دارم زماني كه آن سونامي تاريخي و فاجعه بار در ژاپن روي داد، مدام اينباكس ايميل‌هايم پر مي‌شد از تعريف و تمجيد مردم و مسئولين ژاپن، در اين مجال بحثي روي مسئولين ندارم، هر چند گزارش هایی كه بدست مي رسد حاكي از اين است كه نهايت تلاش در راستاي كمك رساني صورت پذيرفته و مي پذيرد،
ولي اصل بحث من روي مردم است، رويكرد فرهنگي اين ماجرا...
چه‌طور است كه در زلزله ژاپن مدام عكس هاي مختلف در تعريف و تمجيد فرهنگ بالاي مردمان اين كشور به دست مي رسيد،
براي نمونه ايميلي بود كه در آن روزها دست به دست چرخيد و شد يكي از داغ ترين خبرهاي روز! كه آي مردم جهان، بدانيد كه زلزله در ژاپن آمد و مردم آواره شدند ولي در اين ميان هيچ كس به فروشگاه هاي آسيب ديده دستبرد نزد، و مدام عكس فروشگاه تخريب شده ولي غارت نشده، دست به دست بين مردم جهان چرخيد!
 
پاكي انديشه و عمل تو قلبم را سرشار از اميد كرد
فروشگاهي تخريب شده در روستاي تخريب شده اين فروشگاه بعد از گذشت چند روز كاملا دست نخورده باقي مانده است، ژاپن نيست!!
ورزقان از توابع آذربايجان، با مردمي ساده دل و با صفا كه با بيرون آوردن هر جنازه اي از زير آوار ،اشك تمامي مردم آن در داغ همسايه روان شد!
اينجا ايران است، همانجا كه برخي فعالان اجتماعي اش، آلت دست رسانه اند، نه آنكه خود يك رسانه باشند!
اينجا ايران است، همانجا كه مرغ همسايه اش هميشه برايمان غاز است!
اينجا ايران است، زلزله آمده، فروشگاهي تخريب شده، مردماني آواره گشته اند ولي هيچ كس تعدي به اموال ديگري نميكند،
اينجا ايران است، براي همين اين عكس ايميلي نمي شود كه دست به دست بچرخد و به سمع و بصر تمام جهان برسد و همه بدانند اگر در ژاپن، استغناي اقتصادي دولت مانع از چپاول شد، اينجا اعتقاد و ايمان مردمي مانع چپاول شد. "
اما چقدر این ای‌میل حقیقت را بازگو می‌کند؟ چقدر آینه تمام‌نمای ما ایرانیان است؟ بیایید برای چند دقیقه‌ای ژاپن و هر آنچه در آن وادی گذشت را به فراموشی بسپاریم و فقط ایران خودمان را ببینیم. بیایید فرض کنیم که عکس‌ها همانگونه که گرفته شده است حقیقت را بازگو می‌کنند و فرض نکنیم که چند ساعت و یا چند روز بعد همه این مغازه‌ها غارت شدند. بیایید فرض کنیم که به راستی مردمان ورزقان از توابع آذربايجان اینچنین هستند و اینچنین می‌اندیشند. بیایید فرض کنیم که هزاران عکس شبیه به این یک دانه عکس هست که بهتر می‌تواند حقیقت را بازگو کند آنگونه که نویسنده این نوشتار می‌خواهد به ما تلقین کند و هزارن فرض دیگر. همه را بدون هیچ پرسشی بیایید صادق فرض کنیم. اما به راستی مردمان ورزقان از توابع آذربايجان و شرح دلاوری‌های آنان وصف حال اکثر ما ایرانیان است؟

شخصا در شهر‌های دیگر ایران، جز تهران، زندگی نکرده‌ام بنابراین اجازه قضاوت در مورد آنها را ندارم اما در شهری که من زندگی کرده‌ام همه چیز عکس آن تصویری است که نویسنده می‌خواهد به خواننده تلقین کند. مگر اینکه تهران را جزئی از ایران ندانیم. وگرنه کدام یک از ما هست که هفته‌ای بگذرد و صدها بی‌قانونی و دزدی و غارت و دروغگویی و فساد را مشاهده نکرده باشد. کدام یک از ما هست که ساده‌ترین مساله ممکن که نداند فرهنگ رانندگی ما چگونه است؟ کدام یک از ما وجود دارد که نداند در صف‌های ادارات و نانوایی‌های ما چه می‌گذرد؟ کدامین یک از ما هست که در طول یک سال پلیس درخواست رشوه از او نکرده باشد؟ هیچ کدام از ما در طول هفته شاهد دعواهای خیابانی، دزدی‌های ساده، دزدی‌های کلان و ... نبوده‌ایم؟ اگر خودرویی داریم انصافا کدام یک از ما تجربه دزدی را نداشته‌ایم (از قالپاق، زاپاس و ضبط گرفته تا خود آن)؟ انصاف داشته باشیم در کارهای اداریمان چند نفر از ما تجربه پیشنهاد رشوه نداشته‌ایم (از مامور مالیت گرفته تا پلیس راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی)؟ و هزاران مسال و شاهد دیگر. نیازی به آمار نیست که بگوییم ما تهرانی‌ها چقدر با اخلاق هستیم و یا بی‌اخلاق فقط کافی هست به زندگی روزمره خود نگاهی بیاندازیم. (چرا که بسیاری از آمار حتی درج نمی‌شود آنهایی که برای دزدی کیف، ماشین، خانه، مغازه و ... به پلیس مراجعه کرده باشند به وضوح می‌دانند که آیا پلیس برای این دزدی گزارش شده گزارشی را تهیه کرده است و جز آمار به حساب آمده است یا خیر.) چرا راه دور برویم. یک سر بیایید برویم اطراف تهران و از آنهایی که باغ دارند سوال کنیم سالی چند بار از باغ شما دزدی می‌شود و چقدر از میوه‌های باغ شما به خود شما نمی‌رسد و هزاران شاهد دیگر. آیا ما همان مردمانی با ایمان و اعتقاد راسخ هستیم که در این نوشتار بدان‌ها اشاره شد؟

صادق باشیم با خودمان. روزی چند بار دروغ‌های کوچک و بزرگ می‌گوییم. آیا احساس نکرده‌اید که دروغگویی جزئی از فرهنگ این مردمان شده است؟ آیا با این حجم دروغگویی ما همچنان مردمانی با ایمان و اعتقاد راسخ محسوب می‌شویم؟ (البته که شاید در ایمان و اعتقادمان دروغگویی و دزدی و فساد نه تنها جایز باشد بلکه اجزای اصلی آن را تشکیل دهند که آن بحث دیگریست.)

اگر هنوز هم شک دارید که در شهری بسیار اخلاقی زندگی می‌کنید، اگر باور دارید همچنان در کنار مردمی با ایمان و باصفا زندگی می‌کنید تنها یک شب را از ساعت 10 شب تا 6 صبح از میدان دلی عصر تا میدان راه‌ آهن پیاده بروید و برگردید و شرح صفا و صمیمت هم‌شهری‌های خود را بر روی کاغذ بیاورید. اگر باور دارید که شیشه مغازه‌ای به خاطر زلزله بشکند تا هفته‌ها هیچ اتفاقی برای آن نمی‌افتد یک هفته بیایید شیشه مغازه و خودروی خود را خورد کنید و فقط نظاره‌گر باشید، چند روز درب منزل خود را قفل نکنید و ببینید چه اتفاقی می‌افتد، اگر با دوچرخه به جایی می‌روید آن را قفل نکنید، اگر با لپ‌تاپ به کتاب‌خانه می‌روید هنگامی که لپ‌تاپ خود را ترک می‌کنید آن را با قفل به میز نبندید و ... تا یادمان باشد چقدر ایمان داریم، چقدر مردمانی اخلاقی هستیم، و آنگاه خود را با ژاپن مقایسه کنیم.

حال بیایید به ژاپن برگردیم و ایران را فراموش کنیم، اما نه امروز ژاپن بلکه کمتر از 100 سال گذشته آن. آیا ژاپنی‌ها مردمان انسان دوست، مهربان و فداکار و اصولا اخلاقی بودند؟ فقط کافی است نگاهی به تاریخ معاصر ژاپن بیاندازیم، به جنگ‌هایشان به سلوک مرامشان در کشورگشایی‌ها و ... می‌بینیم که شاید یکی از جنایت‌کارترین اقوام بشر بوده‌اند که هیچ انسانیتی در آنها دیده نمی‌شد. چه تجاوزاتی که نکردند، چه جنایت‌های بیشماری که مرتکب نشدند و چه خون‌های بیشماری که نریختند. فقط کافی است ده دقیقه نظر یک چینی را در مورد ژاپنی‌ها بپرسید. آنگاه است که خونخوارترین مردمان دنیا در نظر شما در مقابل ژاپنی‌ها بی‌آزار جلوه می‌کنند. (البته که شاید در قرائت تاریخشان اغراق هم باشد، کمی هم داستان‌پردازی باشد اما حقیقت بسیار دور نیست از آنچه که می‌شنوید شاید اگر کمی این سخنان را تلطیف کنید جایی در میان حقیقت قرار گرفته باشید.) آری این چهره‌ی جنایتکارانه و وحشیانه چهره‌ی حقیقی ژاپن در کمتر از یک قرن گذشته است.

حال تاریخ را جلو بیاوریم. تا به چند ساله اخیر برسیم. سونامی، داستان‌های فداکاری‌ها و مهربانی‌ها و ... چه شد که ژاپن اینچنین شد، به ناگاه مردمانی جنایت‌پیشه اسطوره اخلاق شدند. چگونه شد که در رسانه‌ها ژاپنیان در قله‌های اخلاقیات و انسانیت قرار گرفتند و بقیه دنیا در منجلاب بی‌اخلاقی و فساد و جنایت؟ ژاپنیان نه انسان‌های اخلاقی بودند و نه انسانی زندگی کردند اما هر چه بود و گذشت تغییر کردند، اما آیا ما با نشان دادن چهره‌ای دروغین از خویش می‌توانیم جامعه‌ای اخلاقی را بازسازی کنیم؟ بر فرض که ورزقان مردمانی اخلاقی را پرورش داده باشد بسط آن به کل جامعه‌ی ایرانی تحریف واقعیت و خود یک بی‌اخلاقی دیگری نیست؟ آیا با یک دروغ مردمان ما تغییر می‌کنند و اخلاقی‌تر و انسانی‌تر زندگی می‌کنند. اگر تغییری هست از خودمان بایستی شروع کنیم، دروغ دروغ است، کوچک و بزرگ ندارد و سرمنشع بسیاری از بی‌اخلاقی‌های بزرگ‌تر است، برای اخلاقی کردن یک جامعه و تغییر در آن جامعه به سمت اخلاقی‌تر شدن نمی‌توان با دروغ که خود یکی از بزرگترین بی‌اخلاقی‌هاست آغاز کرد.



Share

مهر ۰۲، ۱۳۹۱

زندان من (قسمت اول)ـ


صدای هوهوی تاریکی‌ها هنوز قطع نشده بود. از سر شب شروع شده بود و مطمئناً تا صبح ادامه داشت. کمتر شبی بود که این صدای هوهوی تاریکی‌ها شنیده نمی‌شد. اما امشب شبی عادی بود هیچ اتفاق غیر طبیعی، حادثه‌ای یگانه، هیچی هیچی اتفاق نیافتاده بود.

پیر مرد سال‌های سال بود با این صدا آشنا بود نه فقط او بلکه تمامی مرد شهر، پیر و جوان آن صدا را می‌شناختند. به خوبی هم می‌شناختند. صدای بیگانه‌ای نبود. صدا آشنا بود آشنای آشنا. صدها سال و طبق روایت‌هایی هزاران سال بود این صدا همین گونه به همین شکل شنیده شده است، البته طبق روایت‌های موجود وگرنه حقیقتا کسی نمی‌داند از چه زمانی این صدا به وجود آمده است، شاید ازلی بوده است از ابتدای تاریخ، مهم نیست چه زمانی به وجود آمده است، خاطره روایی مردمان تا جایی که می‌دانند از زمانی که انسانی پا به این شهر گذاشته است این صدا بوده است. همین شکل، با همین تن صدا، با همین قدرت هیچ تفاوتی نکرده است. سال‌های سال است صدای هوهو می‌آید.

پیر مرد خاطرات پدرش را که از پدر بزرگش در مورد این صدا شنیده بود به وضوح به یاد می‌آورد، شاید تنها چیزی باشد که این سال‌های آخر عمری این چنین دقیق به یاد می‌آورد. حتی برخی اوقات فراموش می‌کند نوه آخرش کی به دنیا آمده است و اصلا دختر بود یا پسر! و اصلا شاید هنوز به دنیا نیامده است. اما صدای هوهو تنها چیزی است که همچون آینه‌ای جلوی چشمانش است. نه فقط پیر مرد بلکه تمامی مردم شهر این صدا را اینگونه دقیق و واضح می‌شناسند. هر شب این صدا آغاز می‌شود و تا صبح ادامه دارد. هر روز این اتفاق می‌افتد اما زمان‌هایی است که حادثه‌ای غریب روی می‌دهد، اتفاقی عجیب و ناگهان صدا قطع می‌شود. دیگر صدایی نیست تا روز بعد.

پیرمرد طبق عادت همیشگی کلاه نمدی‌اش را بر سر می‌گذارد. با اینکه هوا گرم است، اما پالتوی سیاه کهنه‌اش را بر تن می‌کند، جفت دمپایی را که گوشه خانه افتاده است پا می‌کند و از کمد دیواری که پر از شمع و کبریت است شمعی بر می‌دارد و با دقت آن را روشن می‌کند، انگار که همین دیروز بود و از پدر آموخته بود چگونه شمعی را روشن کند. برای اولین بار در 15 سالگی اولین شمع را روشن کرده بود و پا در تاریکی گذاشته بود. همچنان صدای هوهو می‌آید. شمع می‌سوزد. پیرمرد دست در جیب پالتواش می‌کند تا مطمئن شود چند شمع اضافی جایی نرفته باشند و همراهش باشند. سپس درب خانه را باز می‌کند و قدم در تاریکی می‌گذارد. کمرش را صاف می‌کند و به راه می‌افتد.

میوه فروشی خیابان سی‌ و سوم همیشه تا نیمه شب باز است. صاحبش پیرزنی خنده رو است. آخرین سال‌های زندگی‌اش را تجربه می‌کند. 5 نوه دارد که عروسی یکی از آنها همین چند روز دیگر است. پیرمرد طبق عادت هر هفته دوشنبه شب‌ها برای خرید چند گوجه فرنگی تازه، و مقداری پرتقال و چند عدد خیار و یک آواکادو، چرا که عقیده دارد آواکادو نیروی جوانی دارد و او را سرزنده نگه می‌دارد، به مغازه پیرزن می‌رود.

در تاریکی شب با شمعی در دست در کوچه راه می‌رود چند جوان بدون اینکه به او سلامی کنند با شمعی در دستانشان از جلوی او عبور می‌کنند. پیرمرد این رفتارشان را دوست ندارد. به یاد می‌آورد که چگونه زمانی که جوان بود به پیرمردهای محل تعظیم می‌کرد و سلام بلندی می‌کرد. اما دیگر عادت کرده است، شاید تقدیر زمانه است، شاید ... سعی می‌کند دیگر برایش مهم نباشد. کمر دردش کمی اذیتش می‌کند. به ساعتش نگاهی می‌اندازد و به راهش ادامه می‌دهد.

-          پیر مرد: سلام
-          پیر زن: سلام، امروز دیر کردی، داشتم مغازه رو می‌بستم.
-          پیر‌مرد: آره، داشتم روزنامه حوادث امروز را می‌‌خواندم، جالب بود نوشته بود امسال برداشت گندم چند برابر شده است.
-          پیر زن: فکر نکنم، روزنامه‌ها دروغ زیاد می‌نویسند، باغدارها که کمتر از هر سال گذشته میوه میارن. نمی‌دونم. حالا چی بدم؟
-          پیر مرد: مثل همیشه، فقط دفعه قبلی پرتقال‌هایش ترش بود شیرین نبود. پرتقال شیرین نداری؟
-          پیر زن: اتفاقا دیروز پرتقال‌های خوبی برام آوردند از این‌ها این دفعه امتحان کن حتما خوشت میاد.
-          پیر مرد: مرسی. امیدوارم امسال برداشت گندم هم خوب شده باشه. خدانگدار شما
-          پیر زن: سلامت باشی مرد.

پیر مرد با کیسه‌ای در یک دست و شمعی در دست دیگرش به راه افتاد. هنوز بیشتر از نیمی از شمع باقی مانده بود. پس تا خانه خاموش نمی‌شد. اما میوه‌ها سنگین بود و کمردردش اذیتش می‌کرد.

---

صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرد. همیشه از تلفن صبح متنفر بود. اما شاید این دفعه کسی باشد که کار واجب داشته باشد. صبح شده بود و صدای هوهو قطع شده بود. پیرمرد از جایش بلند شد و تلفن را برداشت:

-          پیرمرد: اَلو،
-           زنی‌میان‌سال: بابا یک خبر خوب دارم.
-          پیرمرد: امیدوارم ارزش بیدار کردنم رو داشته باشه. بگو ببینم چی شده؟
-          زن میان‌سال: ببخشید اگر از خواب بیدارتون کردم، از احسان قول گرفتم که آخر هفته با شما و بچه‌ها بریم دشت هویج‌.
-          پیرمرد[با بی‌حوصلگی]: خیلی هم عالی پس آخر هفته می‌بینمتون. سلام به احسان هم برسون.

مهتاب دخترش بود که 24 سال پیش ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت، که هر دو تا پسر بودند. مهتاب و شوهرش احسان هر دو کار می‌کردند، احسان در کارخانه شمع‌سازی، که صنعت اصلی و حیاتی شهر بود در قسمت بسته‌بندی و مهتاب منشی یک شرکت ساده حمل و نقل بود. بعد از سال‌ها کار کردن توانسته بودند خانه‌ای در قسمت غربی شهر بخرند.

کارخانه شمع‌سازی صعنت اصلی و حیاتی شهر بود. حیات شهر به این کارخانه بسته بود. هرچند هر ده سال با آخرین تکنولوژی روز تجهیز می‌شود اما عمرش به صدها سال می‌رسد، به بزرگی پنج خانه متوسط بود و در ضلع جنوب غربی قرار گرفته بود. از زمانی که تاریخ رواییشان به یاد می‌آورد این کارخانه در شهر بوده است و همیشه مدیریت آن را قدرتمند‌ترین و پرنفوذترین مرد شهر بر عهده می‌گرفته است و معمولاً تا آخر عمرش در این مقام باقی می‌ماند و این روند همچنان ادامه دارد. همه‌ی مردم شهر آرزو دارند روزی در این کارخانه کار کنند. هر چند شاید درآمد خوبی نداشته باشند، اما هر کس که در این کارخانه کار می‌کند به نوعی زندگی‌اش را تضمین شده می‌داند. 

پیرمرد به رخت‌خواب باز می‌گردد و به فکر فرو می‌رود. به روزی فکر می‌کند که چگونه اولین شمع را روشن کرده است و پا در تاریکی شب گذاشته است. همه‌ی داستان به صدای هوهو بر می‌گردد. همه‌ی مردم شهر این را می‌دانند، شب که شد بایستی با شمعی در دست راه بروند وگرنه اتفاق بدی می‌افتد. صدها سال است دیده نشده است کسی بدون شمع در تاریکی راه برود. پدرانشان برایشان تعریف کرده‌اند و آنها نیز از پدرانشان به ارث برده‌اند. این زنجیره تا کجا ادامه دارد کسی نمی‌داند اما باور دارند اولین کسانی که به شهر آمدند با شمعی در دست به شهر آمدند. شنیده‌اند که صدها نفر به خاطر نداشتن شمعی در دست ناگهان به عذابی دردناک و ابدی دچار شده‌اند. این‌ها همه به صدای هوهو باز می‌گردد.

شب، صدای هوهو، شمع سه عنصر اصلی و جدایی‌ناپذیر تفکر مردمان شهر است. مردم شهر هویت خود را در این سه عنصر می‌بینند و می‌دانند، باور دارند، که رابطه‌ای بنیادی بین این سه عنصر برقرار است. از همین بابت است که کارخانه شمع‌سازی به گونه‌ای هویت مردمان شهر را در خود دارد و تقدسی خاص نزد مردمان شهر دارد.

شب‌های بارانی، برفی و حتی روزهایی که باد شدید می‌آید، چون نمی‌توان شمعی روشن کرد، مردم شهر در خانه‌های خود می‌مانند و از خانه بیرون نمی‌روند. این یک قانون است، البته که کاملاً طبیعی هم هست چون رابطه‌ای برقرار است، شمع روشن، باد، خانه. رابطه‌ای انکار ناپذیر، و نتیجه آن ساده است نبایستی از خانه بیرون رفت. اما صدای هوهو همچنان می‌آید، صدای هوهو مستقل از باد و باران است. مستقل از هر چیز دیگری است، قائم به ذات خود است و هویت خود را از خود می‌گیرد. اما این صدای هوهو است که به مردمان شهر هویت می‌دهد، و مردمان شهر بر این باور هستند که هویت خویش را از این صدای هوهو می‌گیرند چرا که هیچ چیز دیگری در تاریخ آنان به این شدت یگانه و ثابت و بدون تغییر نبوده است. صدای هوهو تنها یک صدا نیست، بلکه عنصری تغییر ناپذیر در ذهن مردمان شهر و تاریخ شهر است. مردمان آن را می‌شناسند، و داستانش را صدها سال است که پدرانشان به همین شکل روایت کرده‌اند. نه پس این هوهو تنها یک صدا نیست.

و شمع پیوندی است بین اذهان مردم و این صدا. شمع بخش دیگری از هویت این مردمان است بخشی که آنان را به صدا مربوط می‌کند و این اگرچه در ظاهر تنها یک رابطه است اما در واقعیت چیزی بسیار فراتر از یک رابطه است، پیوند دهنده شهروندان شهر و صدای هوهو است بدون شمع همه چیز ناکامل است، هیچ چیز کاملی وجود ندارد. کسی تاریخچه شهر را بدون شمع به یاد ندارد رابطه‌ی بین مردم شهر و شمع چیزی همانند عشق می‌ماند، وصف‌ناشدنی و درک نکردنی، چرا که آنان را به صدای هوهو ربط می‌دهد. چیزی بالاتر از این رابطه نیست، پس چرا مردم شهر به شمع که وسیله‌ای است که این رابطه را ممکن می‌سازد عشق نورزند. نه این عشق با عشق به همسر و فرزند قابل مقایسه نیست، از یک جنس نیست، چیزی ورای همه‌ی عشق‌هاست، توصیف ناپذیر، حقیقی، و قدرتمند.

گفته می‌شود اولین کسانی که به شهر قدم گذاردند با 7 شمع روشن آمدند، همه جا شب بود و تاریکی و صدای هوهو از آغاز بوده است و این شمع‌ها پیوندی بودند بین مردمان تازه وارد و صدا. البته اصل این داستان جزئیات بسیار بیشتری دارد که همه کودکان در کتاب‌های دبستانی خود شرح مختصری از آن را در یک کتاب چند صد صفحه‌ای می‌خوانند، شرح مفصل آن در 21 جلد کتاب با عنوان "شمع‌ها چگونه به صدا در می‌آیند" آمده است که نسخه اصلی این کتاب در موزه‌ی کارخانه نگاه‌داری می‌شود که البته به روی عموم بسته است و تنها عده‌ی محدودی از اعضای ارشد کارخانه اجازه‌ی دسترسی به آنها را دارند. اما روایت‌های آن در گوشه و کنار، در کتاب‌های درسی و غیر درسی، و روایت‌های نقل شده‌ی سینه به سینه وجود دارد. شرح بسیار مفصلی هم بر این کتاب آمده است که 143 جلد است. و این همان خاطره‌ای است که تمامی مردمان شهر را به هم پیوند می‌دهد و فراتر از آن، آنان را به شهر و اطرافشان پیوند می‌دهد کسی نمی‌داند چگونه می‌توان بدون فرض این داستان همه این‌ها را به هم پیوند داد، به راستی که کار غیرممکنی است این داستان برایشان از زندگی واقعی و روزمرشان هم طبیعی‌تر، و حقیقی‌تر می‌نمایاند.

شمع‌ها دو دسته‌اند، شمع‌های تاریکی، که برای راه رفتن در شب از آنها استفاده می‌شود و شمع‌های روشنایی، که برای تفکر کردن از آن استفاده می‌شود. بدون شمع روشنایی فکر کردن تقریبا محال است و نتایجی که به دست می‌آید اکثراً اشتباه است. تجربه هم آن را ثابت کرده است، شمع‌های تاریکی اگر پیوند دهنده‌ی مردمان و صدا هستند، شمع‌های روشنایی پیوند دهنده مردمان با روح خودشان هستند.

...
Share

تیر ۱۵، ۱۳۹۱

هیگز بوزون



خبر کوتاه بود: ذره‌ی هیگز بوزون کشف شد! اما این خبر کوتاه پشتوانه‌ای به قدمت تاریخ بشر دارد به گونه‌ای که انسان معاصر هویت خودش را در سایه‌ی تاریخی می‌داند که منتج به این کشف شده است. تاریخ انسانی، اندیشه‌ورزی، و هیچ یک از جنبه‌های کوچک و بزرگ زندگی انسان معاصر را نمی‌توان از این تاریخچه جدا دانست، در این نوشتار می‌خواهیم نگاهی گذرا بر این مساله بیاندازیم که ذره‌ی هیگز بوزون چه نقشی در زندگی انسان معاصر بازی کرده است.
بیایید تنها به نیم قرن گذشته برگردیم، زمانی که طرح بزرگترین شتابدهنده‌ی دنیا ریخته شد، عده‌ای دور هم جمع شدند و طرحی نو درانداختند. اما نتیجه آن چه بود؟! تنها کشف یک ذره؟! قدم گذاردن بر روی مرزهای دانش و پیش بردند آن؟! درک قوانین جهان‌هستی؟! یا بسیار بسیار فراتر از اینها؟! نه به راستی سرن در فیزیک خلاصه نمی‌شود و البته کشف‌های آن هم به تنها ذره‌ی هیگز بوزون خلاصه نمی‌شود، کشف جریان خنثی در سال 1973، کشف W و Z بوزون‌ها در سال 1983 و ... امروز سرن با 2400 کارمند تمام وقت، و هرساله با پذیرا بودند 10000 دانشمند و مهندس بازدیدکننده، همکاری با 608 دانشگاه و موسسه پژوهشی در سراسر دنیا، و 113 کشور در سراسر جهان پیچیده‌ترین و پرهزینه‌ترین آزمایش‌های تاریخ بشر را هدایت می‌کند. به راستی که سرن جمع اضدادی است که قرار گرفتن آنها در کنار هم معمایی حل نشدنی است. چنین ساختاری یکی از پیچیده‌ترین شیوه‌های مدیریتی و کارآمدترین آنها را می‌طلبد بنابراین اغراق نیست اگر بگوییم سرن حتی دانش مدریت را نیز متحول کرده است. حجم داده‌هایی که هر روز منتقل می‌شود آنچنان بالا است و پخش کردن این داده‌ها بین دانشگاه‌های گوناگون و موسسات تحقیقاتی گوناگون آنچنان پیچیده است که حتی مدرن‌ترین دانش‌ها و تکنولوژی‌های تئوری اطلاعات، رسانه، مخابرات، علوم کامپیوتر و ... نیز در جلوی آن سر به تعظیم فرود می‌آورند. سرن یکی از پیچیده‌ترین آزمایشگاه‌های دنیا است که برای ساختن آن هزاران تحول تکنولوژیکی بایستی به وجود می‌آمد بنابراین ساخت، نگه‌داری و حتی تعمیر سرن خود باعث شده است دانش تکنولوژیک، از علوم مهندسی همچون عمران، مکانیک و ... گرفته تا علوم پایه‌ای‌ همچون ریاضی، شیمی و فیزیک و حتی اقتصاد دست به دست هم دهند تا بشر قله‌هایی را فتح کنند که سفر به ماه و مریخ در مقابل آن بسیار ناچیز است. چنین تحول شگرف مدیریتی، اطلاعاتی، و تکنولوژیکی جز در سایه‌ی چنین پروژه‌ی عظیمی تصورش تقریباً محال است. در ابعاد فرهنگی می‌توان آن را در کنار سازمان‌های فراملیتی همچون یونسکو قرار داد که چگونه ملت‌های گوناگون را برای هدفی واحد سال‌های سال در کنار هم جمع کرده است، و تبادل فرهنگی عظیمی که در این میان صورت می‌گیرد شاید اغراق نباشد که بگوییم با هیچ پدیده‌ی اجتماعی دیگری قابل مقایسه نیست ... و همه‌ی این‌ها که تنها گوشه‌ای از خدمات سرن به جامعه‌ی بشری از 50 سال پیش تا به امروز بوده است برای یک هدف بوده است، کشف قوانین بنیادی جهان هستی!
اما سرن خود تنها وسیله‌ای بیش نیست و هیچ اصالت بنیادینی ندارد و آنچه که اصالت دارد حس کنجکاوی انسان برای درک و فهم ماهیت جهان هستی است. بشر، از زمانی که تاریخ مکتوبی برای آن وجود دارد، همواره در پی این تلاش بوده است که بتواند جهان هستی را تبیین کند و این فرایند از روزگاران باستان با نگاه کردن به آسمان‌ها و ستارگان آغاز شد و تا امروز ادامه دارد. انسان برای نیل به این هدف از هر ابزاری استفاده کرد و هر آنچه را که در اختیار نداشت به وجود آورد تا رازی دیگر از پهنه‌ی کهکشان‌ها و آسمان‌ها را بگشاید. انسان در روزگاران باستان روزی دست به ریاضیات برد، همچون فیثاغورث، روزگاری دست به ابزار برد تا بتواند آسمان‌ها را بهتر رصد کند، و روزگاری دست به ایده‌های ذهنی، همچون مثال افلاطونی برد. فلسفه و فیزیک دو روی یک سکه بودند که سعی کردند چیستی جهان هستی را دریابند و همین اندیشه‌ورزی و تلاش آنان را وادار کرد که ابزار بسازند و دانش‌هایی همچون ریاضیات را برای اهدافشان به وجود آورند. اما این آغاز تنها به این مسیر ختم نشد. اندیشه‌ورزی که در این راستا شکل گرفته بود، باعث شد تا ایده‌های اولیه فلسفه‌ی اخلاقیات، قانون، و جامعه‌شناسی شکل بگیرد. فلسفه و فیزیک آغازی تنگاتنگ داشتند به گونه‌ای که جدا کردن آنها از یکدیگر در روزگار باستان ممکن نبود اما هرچه زمان پیش رفت عده‌ای از فلاسفه راه خود را از فیزیک جدا کردند تا جهان را به گونه‌ای دیگر بشناسند، ایده‌ی افلاطونی را پیش گرفتند تا برای خود هستی را در ابعادی بنیادی‌تر تبیین کنند یا حتی بسازند. که البته باز هم قرائتی دیگر از درک و فهم جهان هستی بود. اوج این انشقاق را می‌توان در منطق و فلسفه هگل* دنبال کرد که چگونه از احساس و عقل برید و منطق دیالکتیک خود را شکل داد. البته نویسنده نه تنها این انشقاق را مورد سرزنش قرار نمی‌دهد بلکه آن را ستایش می‌کند که چگونه دنیایی دیگر را دربرابر چشمان انسان جستجوگر گشود تا بهتر بتواند ببیند. در ورای این دوگانگی همه به دنبال یک چیز بوند و آن درک بهتر از جهان هستی در تمامی ابعاد وجودیش بود و هر یک قدمی در این راه نهادند.
همچنان که تاریخ فلسفه و علم به پیش می‌رود، شاخه‌ و برگ‌های بیشتری شکل می‌گیرد و افق‌های بیشتر در برابر چشمان این انسان جستجوگر باز می‌شود. اما همچنان هدف یک چیز است فهم بیشتر جهان هستی، تنها تفاوت آن با گذشته این است که دیگر جهان هستی به سادگی گذشته نیست ابعاد بسیار بیشتر و پیچیده‌تری پیدا کرده است که هر یک از آنها برای خود دنیایی است، و هر نامی را برای خود اختیار کرده‌اند.
و اما هیگز بوزون، هیگز بوزون تنها نمادی است از تاریخ چند هزار ساله‌ی بشر که چگونه از برای فهم جهان هستی، جهان هستی را تحت کنترل خود درآورد. آن زمان که آسمان‌ها جایگاه فرشتگان و بهشت موعود بود جای خود را به امروز داده است که در آن نه تنها آسمان‌ها بلکه ریزترین تکه‌های هستی با نوای انسان به رقص در می‌آیند تا شاید در این بین نکته‌ای دیگر، معمایی دیگر حل شود. هیگز بوزون نمادی از خردورزی انسانی است که تاریخچه‌ای به قدمت چندین‌هزار سال دارد، و کشف آن تنها نمادی است از کنجکاوی بشر برای فهم بیشتر جهان هستی، چرا که اگر این کنجکاوی نبود ما در جهانی دیگر زندگی می‌کردیم که تصور آن برای ما ممکن نیست.
هیگز بوزون حاوی هویت جمعی انسان معاصر است که چگونه خود را از روزگار باستان به امروز رساند. هیگز بوزون برای ما تنها یک ذره بنیادی در طبیعت نیست بلکه نمادی است از آنچه که بر ما گذشت، هیگز بوزون سرگذشت تاریخی ما انسان‌هاست که ما را به هم پیوند می‌دهد و ما را در زیر یک چتر تاریخی واحد گرد می‌آوآورد. هیگز بوزون نتیجه همان اندیشه‌وریزی و کنجکاوی است که افلاطون‌ها و دکارت‌ها و پورسینا‌ها و ... بخشی از آن بودند.
هیگز بوزون خاطره‌ای جمعی همه ماست.


* شاید این انشقاق زودتر شکل گرفته باشد و یا مثال هگل برای اوج این انشقاق مناسب نباشد. در اینباره فلاسفه، خصوصا فلاسفه تاریخ بهتر می‌توانند پاسخگو باشند.

پی‌نوشت 1: نقل به عین از برگی با عنوان "اخبار علم فیزیک" در فیس‌بوک: "تیتر این خبر قطعیت ندارد ولی کلیه‌ی منابع خبری علمی بین المللی نظیر همین تیتر را زده اند. ضمنا بخاطر سرمایه گذاری با تصویب سیاستمداران در پارلمان های کشورهای مختلف و هزینه ی هنگفتی که برای اثبات یک "حدس" صرف شده است، احتمالا نظیر خبر جنجالی توام با خطای بالاتر بودن سرعت نوترینوها از سرعت نور، خبری توام با شارلاتانیسم، مدتی جهانیان را بفریبد که انگیزه اش توجیه هزینه های خرج شده و وسعت سرزمین بکارگیری شده خواهد بود." این خبر پیش از اعلام کشف هیگزبوزون بر روی این برگ گذاشته شد که در آن گفته شده بود به احتمال زیاد این ذره کشف شده است، دیدگاهی که در زیر این خبر توسط یکی از کاربران نوشته شده است: "مگه LHC الان خاموش نیست؟ دارن ارتقائش می‌دن تا آخر سال کار نمی‌کنه چه جور وقتی چیزی خاموشه چیزی کشف کردن؟" .... شرح چنین نوشتارهای شرم‌آوری در کلام نمی‌گنجد، به کجا می‌رویم چنین شتابان؟! نخبگان فیزیک از بزرگترین موسسات پژوهشی و تحقیقاتی دنیا دور هم جمع شده‌اند تا مرزهای فیزیک نظری را اندکی پیش ببرند، آنگاه ....


پی‌نوشت 2: در ژاپن کتابی با عنوان "گرانش"، اثر یکی از بزرگترین فیزیکدانان ژاپنی در دنیا و استاد دانشگاه کلتک، پرفروش‌ترین کتاب سال در آن کشور می‌شود و هنوز جامعه‌ی حتی علمی ما نمی‌داند چند روز پیش در سرن چه خبر بود و آنانی که می‌دانند با نگاه تئوری توطئه بدان می‌نگرند در حالی که بزرگترین، پرهزینه‌ترین، پیچیده‌ترین، آزمایش در کل تاریخ بشریت در آنجا اتفاق افتاده است، این چنین است که ژاپن از ویرانه‌های اتمی هیروشیما و ناکازاکی همچون جوانه‌ای سر برآورد، به گونه‌ای که در تمامی ابعاد زندگی انسانی از اخلاقیات، فرهنگ گرفته تا تکنولوژی ژاپن همچون بلوری بر کره‌ی زمین خودنمایی می‌کند و امروز ما پله‌های سقوط و انحطاط را چه در ابعاد اخلاقی و چه در ابعاد دیگر با سرعتی باور نکردنی طی می‌کنیم، اگر اشکلی است بایستی آن را در خود جستجو کنیم، هیچ کسی جز خود ما مسئول آینده‌ی ما نیست این ما هستیم که از خود چنین ساختیم ...ود، همچنان بحث‌های ما بر سر فینال مسابقات یورو 2012 است، و این گونه بود که ژاپن از ویرانه‌های اتمی هیروشیما و ناکازاکی همچون جوانه‌ای سردرآورد و ایران پله‌های سقوط را با سرعتی باور نکردنی طی کرد. اگر ایرادی باشد ایراد از خود ماست، ما خود مشکل هستیم
Share

خرداد ۱۰، ۱۳۹۱

شاهنامه آخرش خوش است


در کتاب «ضرب‌المثل‌های مشهور ایرانی» می‌خوانیم: "شاهنامه آخرش خوش است: باید دید در پایان این امر به ظاهر درست چه نتایجی حاصل خواهد شد[1]." دکتر جلال خالقی مطلق، از شاهنامه پژوهان برجسته، می‌نویسند: "«چرا شاهنامه یکی از مفاخر ملی ماست؟» بیش از نود نفر آن‌ها اهمیت ملی شاهنامه را در تبلیغ میهن‌پرستی و شرح پیروزی‌های ایرانیان بر دشمنان آن‌ها میدانند که تازه در همین جا هم اغلب فراموش میگردد که شاهنامه سرگذشت شکست‌های ایرانیان هم هست و اصطلاحی که بر طعنه میگویند «شاهنامه آخرش خوش است»[2]". در مقاله‌ی سجاد آیدنلو با عنوان «چرا شاهنامه آخرش خوش است؟»، منتشر شده در مجله‌ی بخارا، به صورتی تاریخی و ادبی با بررسی گفتارها و مقالات و نوشتارهای گوناگون به دلایل تاریخی این ضرب‌المثل می‌پردازد و با بیان تعبیرهای گوناگون در انتها نتیجه می‌گیرد:"از میان این تفاسیر و استنباط‌ها، پایان اندوهبارِ بزرگی‌ها و پیروزی ایرانیان باستان با هجوم اعراب و کشته شدن یزدگرد در آخر داستان‌های شاهنامه و پس از آن با احتمالی کمتر، بی‌مهری محمود به فردوسی و شاهنامه و آزردگی و هجویّه سَرایی شاعر در آخر کار نظم شاهنامه مقبول‌تر است و محتملاً گذشتگانِ ما به یکی از این دو دلیل یا شاید هر دو سبب آخر شاهنامه را به تعریض و تهکّم «خوش» می‌نامیده‌اند.[3]" غلام‌‌حسین افشار آن را در کتاب «فرهنگ زبانزدهای فارسی» معادل ضرب‌المثل فارسی «جوجه را آخر پاییز می‌شمارند» می‌داند و حسن انوری در کتاب «فرهنگ امثال سخن» آن را اشاره‌ی طنزآمیز به پایان کاری می‌داند که آخرش ناخوشی دارد و یا نتیجه‌ی آن بر خلاف خواست و انتظار است.* [همان منبع] فریدون جنیدی، یکی دیگر شاهنامه پژوهان برجسته، در یک مصاحبه‌ی رادیویی بیان می‌کنند: "یکم این که دستان یا ضرب المثل یا هرچه‌ی «شاهنامه آخرش خوش است»، به هنگام رویداد یا در موقعیتی به کار می رود که آخر خوشی ندارد. حتّا گاه برای تهدید و ترساندن به کار می آید. برای نمونه به کسی که با او ناسازگاری یا دشمنی داریم، به تهدید، می گوییم که «شاهنامه آخرش خوش است»؛ یعنی که این دشمنی یا ناسازگاری برای تو فرجام خوشی نخواهد داشت یا سرانجام زیان خواهی کرد. همان گونه که «به خدمتت می رسم» یعنی ـ برای نمونه و با پوزش ـ «پدرت را در می‌آورم» یا «فلانی هم تشریفش را آورد» یعنی ـ برای نمونه ـ «قدم نحسش را به فلان جا گذاشت.» پس ـ بدین سان ـ می بینیم که این جمله معنای وارونه دارد و گونه ای استعاره ی ریشخند ( تهکمیه / عکسیه ) می تواند بود. برآیند، این که سازندگان و گویندگان این جمله ، نه دشمنان، که خود مردمان ایران بوده اند که نه تنها می‌دانسته‌اند که آخر شاهنامه خوش نیست، که آن را با همه‌ی هستی و تاریخ خود احساس کرده اند. [4]"
این اعراب نبودند که به ما آموختند شاهنامه آخرش خوش است این خود ما بودیم که این ضرب‌المثل را ساختیم و به کار بردیم و اگر امروز به واسطه‌ی چند ای‌میل پوچ و خیالی به این وهم افتاده‌ایم که این ضرب‌المثل تصویرساز پایان خوش شاهنامه است، باید اشکال را در خودمان ببینیم که ادبیاتمان را نمی‌شناسیم نه اعراب که دخلی در این ماجرا نداشته‌اند. اگر اعراب چیزی به ما آموختند آن نه واژه‌ی غذا بود، که معنای ادرار شتر نمی‌دهد و کلمه‌ی الغذاء در عربی نیز به معنای خوراکی است و ادرار شتر به عربی کلمه‌ی «ابوال الابل»* می‌باشد، نه واژه‌ی نفر برای شمارش انسان و ... بلکه تخم کینه‌ای بود که دل‌های ایرانیان کاشتند و ... این اعراب نبودند که فرهنگ و آئین شادی را از این سرزمین گرفتند، این اعراب نبودند که فساد اداری را در دربار ایران رواج دادند، این اعراب نبودند که فرهنگ قانون‌گریزی را در جامعه نهادینه کردند، این اعراب نبودند که فرهنگ دروغ‌گویی را همچون موریانه گسترش دادند بلکه به شواهد بسیار تاریخی حمله‌ی قوم مغول، و حکومت مغول‌ها و جانشینان آنان بود که از فرهنگ ما ویرانه ساخت و آنان بودند که فرهنگ و آئین ما را به آتش کشیدند و ویرانه‌ای بر جای گذاردند.[4،5] چرا ما تاریخ و گذشته‌ی خود را فراموش کرده‌ایم، چرا ما ادبیات خود را نمی‌دانیم و مشتی خیال‌پردازی‌های دروغین را باور می‌کنیم و بالاتر از آن به جای آنکه فرهنگ دوستی و مهربانی در دل‌هایمان بکاریم، که در گذشته‌ای دور جزئی جدای ناشدنی از آب و خاک این سرزمین بوده است و بسیار بالاتر از آن فرهنگی انسانی است، به جای آنکه سفیر مهربانی و نیکوکاری باشیم چه شده است اینچنین کینه‌جو و انسان‌ستیز شده‌ایم. بر فرضی محال که اعراب به ما آموختند شاهنامه آخرش خوش است آیا این‌ها بهانه‌هایی بچه‌گانه برای کینه‌ورزی و دشمنی و انسان‌ستیزی نیست؟
انسان‌ها فارغ از تمامی برچسب‌هایی که دارند، انسان هستند و قابل احترام، بیاییم به جای آنکه رواج دهنده‌ی فرهنگ اهریمن‌خوی دشمنی، کینه‌توزی و انسان‌ستیزی باشیم هر یک از ما سفیر مهربانی، صلح، انسان‌دوستی و خیرخواهی باشیم. اگر می‌خواهیم آینده‌ا‌ی درخشان‌تر داشته باشیم بیاییم به جای آنکه از انسان‌ها دشمن بسازیم و خود دشمن‌پیشه گردیم، بذر انسانیت و مهربانی در دل‌هایمان بکاریم، به جای آنکه هر روز و شب به فکر این باشیم که چه کسانی چه واژگان ناشایستی را به ما آموختند، خود زبان و گفتار و نوشتار و فرهنگ‌مان را از تمامی زشتی‌ها و ناپاکی‌ها، کینه‌ورزی‌ها و انسان‌ستیزی‌ها پاک کنیم به امید روزی که خاطره‌ی جمعی ما دیگر هیچ واژه‌ی ناپاکی را به یاد نیاورد و زبان و گفتارمان از هر زشتی پاک باشد. بیاییم به جای آنکه انسان‌ستیز باشیم نه تنها انسان‌ها را بلکه حیوانات و طبیعت را نیز دوست و مهربان باشیم، که آنان نیز حقی برای خود دارند. بیاییم به جای آنکه ترویج دهنده‌ی خشونت، کینه‌جویی و نفرت باشیم هفته‌ای ماهی یک بار به هم‌میهنی در وسط خیابان لبخند بزنیم و کتابی را که خواندنش را دوست داشتیم به او هدیه دهیم. بیاییم به جای آنکه هزاران لحظه از زندگی خود، زبان خود، ذهن خود، احساسات خود را به عناوین گوناگون صرف کینه‌ورزی‌ها و انتقام‌جویی‌ها و انسان‌ستیزی‌ها کنیم، چند لحظه‌ای را بگذاریم و بذر مهربانی بکاریم، سری به کودکان محک، شیرخوار‌گاه آمنه، آسایشگاه معلولین و سالمندان کهریزک و ... [6] بزنیم و اگر نمی‌توانیم کمکی مادی به آنها کنیم لبخندی را به آنها هدیه دهیم، آنان را در آغوش بکشیم، رویشان را ببوسیم، به آنان مهربانی را هدیه دهیم. حداقل یک روز در سال را به بیمارستانی سر بزنیم و از بیمارانی که سال‌های سال است بر روی یک تخت بی‌حرکت خوابیده‌اند دستانشان را با تمامی وجود بفشاریم و از آن‌ها دلجویی کنیم. بیماران شیمیایی را که از جان‌شان گذشتند و پژمرده شدند تا ما امروز استوار راه رویم در آغوش بکشیم و روایت‌شان را با جان دل گوش دهیم، به جای آنکه روایت‌گر خصومت‌ها و کین‌خواهی‌ها و دشمنی‌ها و شرها باشیم، روایت‌گر دوستی‌ها و مهربانی و خیرها باشیم.
ما ایرانیان می‌توانیم به جای آنکه ناله‌ی کینه‌جویی و انسان‌ستیزی سر دهیم، پژواک ندای مهربانی و انسان‌‌دوستی باشیم. بیایید به جای آنکه بر درد و رنج انسان‌ها بیافزاییم، مرحمی باشیم بر دردهای بی‌پایان‌شان ...
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار


پی‌نوشت:
* البته این موضوع مورد بحث ادبیات‌شناسان است چرا که عده‌ای بر این عقیده هستند که شاهنامه آخرش غیر از آن چیزی است که در انتهای آن نمایان می‌شود، چرا که خواننده ابتدای "شاهنامه چون به مدح و ستایش از سلطان محمود برخورد می کرد، به گمان خود همت و جوانمردی او را که گویا مشوق فردوسی در تنظیم شاهنامه گردیده است می ستود، بی خبر از آن که شاهنامه آخرش خوش است، زیرا هنگامی که به آخر شاهنامه می رسید و آن منظومه ی هجایی را نیز می خواند تازه متوجه می گردید که محمود غزنوی نسبت به پادشاه ادب و ملیت ایران تا چه اندازه ناجوانمردی و ناسپاسی کرده است. از این رو همیشه به کسانی که شاهنامه می خواندند متذکز می شدند تا زمانی که کتاب را به پایان نرسانده اند در قضاوت نسبت به سلطان محمود عزنوی شتاب نکنند و در پایان شاهنامه است که فردوسی محمود غزنوی را به خواننده ی خود می شناساند." [منبع ، منبع] البته حتی اگر این موضع را نیز در نظر بگیریم که جای بحث فراوان دارد باز هم سرچشمه‌ی این ضرب‌المثل را نمی‌توان از اعراب دانست و کلا مفهومی دیگر از آن استباط می‌گردد.

پی‌نوشت:
* برخی بر این اعتقاد هستند که غذاء در عربی قدیم به معنای ادرار شتر بوده است و امروز دیگر کاربرد ندارد. اما من کلمه‌ی «ابوال الابل» از متون قدیمی عربی –وسائل الشیعه- و یا –کنز العمال- استخراج کرده‌ام در آن احادیث منتسب به امامان و پیامبر اسلام در آنها آمده است. پس اعرب خود نیز به خود توهین می‌کنند و به خوراک خودشان می‌گویند الغذاء ... می‌توانید از اینجا نیست استفاده کنید تا ببینید چنین چیزی وجود دارد یا خیر.
Share

خرداد ۰۴، ۱۳۹۱

میراث آلبرتا یا خواب آشفته‏ی یک دانشجو

روی سخنم نه با سازندگان مستند!! «میراث آلبرتا» بلکه با مخاطبین آن مستند!! به راستی مستند!! است که باور دارم دانشجویان شریف نبوده و نیستند. نه من و نه خیلی‌های دیگر نخبه نیستیم تنها برای آنچه که داریم و بدست آوردیم تلاش کردیم، شاید به راستی اگر بخواهیم تعریف درستی از نخبه ارائه دهیم در هر جامعه‌ای اگر نخبه‌ای باشد تعدادشان از صد نفر فراتر نرود، و آنان کسانی هستند که نه فقط جامعه‌ی خود بلکه دنیایی را متحول گردانیدند، و بقیه ما تنها طی کنندگان همان مسیری هستیم که دیگران بودند تنها در شاخه‌ای، در زمینه‌ای خاص تلاشمان بیشتر بوده است. اگر دانشجوی شریف را نخبه بدانیم، که مسلما نبودیم، آیا آن ورزشکاری که مدال طلای المپیک را می‌گیرد و مربی او نخبه نبودند؟! آیا آن نوازنده‌ای، نقاشی، هنرمندی که ده‌ها اثر ماندگار تاریخی دارد نخبه نیست؟! آیا آن نویسنده‌ای که مردمان نه فقط یک شهر که جهانی او را می‌ستایند نخبه نیست؟! آیا آن پزشکی که عمل‌هایش در دنیا بی‌همتا است نخبه نیست؟! آیا آن نفری از مردمان عادی همین شهر که در رشته‌ای طرحی نو درانداخت نخبه نیست؟! و فقط این دانشجوی شریف است که نخبه است؟! بگذارید تعریف نخبه را به دانشجویان موفق در تحصیل، خصوصا دانشجوی دانشگاه شریف، تقلیل دهیم، چرا که آنگونه که در «میراث آلبرتا» نمایش داده شد، از بازیگر گرفته، تا کارگردان، از  استاد گرفته تا دانشجو همه تقریبا تاریخچه‌ای در شریف داشتند، و اکثرا آنچه در رسای آن و یا در نقد آن نوشته شد به شریف و شریفی بر می‌گردد پس اجازه دهید خود را در دایره‌ی همین مستند!! خلاصه کنیم و از آن خارج نشویم، هر چند به هیچ روی با سخن نوید یوسفیان در این باره هم‌رای نیستم اما اجازه دهید این نوشتار را با دیدگاه ایشان آغاز کنم:
"فیلم دروغ می گه، خیلی هم زیاد می گه؛ اما اون چیزی که مهمه و ملت رو عصبانی کرده دروغ هاش نیست، راست هاییه که می گه.
وقتی واکنش های کودکانه به این فیلم رو می بینم تنها چیزی که با خودم فکر می کنم اینه که اون هایی که حرف های راست این فیلم رو در مورد دلیل خارج اومدن ما انکار می کنن پس اصلن برای چی اومدن؛ و بدتر، چرا برنمی گردن!
مگه غیر از اینه که ایران 91 برای بچه بسیجی ها جای بهتریه تا برای ما و اونها زیاد دلیلی برای ترکش ندارن؟
مگه غیر از اینه که ما سوسن خانوم رو به نوحه‌های مناطق جنگی ترجیح می‌دیم؟
مگه غیر از اینه که حمید ابراهیمی‌ها (و نه مریم اسلامی‌ها) برای خودشون آرمان شهر ساخته بودن و اشتباه می کردن؟
مگه غیر از اینه که "بچه های امروز این چیزها رو [احتمالا یعنی وطن پرستی و خدمت به کشور (یعنی ایران سال 91)] رو نمی فهمن"، یا حداقل منافع شخصی و آینده شون رو بهش ترجیح می دن؟
مگه غیر از اینه که لیبرالیسم در مقابل مذهب بی‌آرمانه؟
و مگه غیر از اینه که ما از هیچ کدوم این ها شرمنده نیستیم و بابتشون کسر شانمون نمی شه؟
لازم نیست برای نقد فیلمی سطحی و بچگانه، خودمون و اعتقاداتمون رو نقد کنیم. دل همه مون برای خاطره ها و زندگی هامون تو ایران تنگ شده؛ ولی اگه اعتقاداتمون هم عوض شده، حداقل صادق باشیم، اعتراف کنیم.
در ضمن، در مورد فیلم؛ همه ی دروغ هاش از یک منطق مشابه تبعیت می کنه. برای مثال تو مصاحبه ی پیست اسکی، مکان رخداد، نیمه ی خارج قاب فیلم رو لو می ده. دقت کنید که پیست های اسکی به شکل عجیبی فرهنگ مجزایی دارند، تنها جایی تو ایران هستند که دخترا و پسرا مثل هم لباس می پوشن،کسی کاری به کار رابطه هاشون نداره و افراد عموما از طبقات فوق مرفه جامعه هستند.
سوژه ی درون قاب (به قول بارت) نمی تونه همزمان نماینده ی اجزا بیرون قاب که به سوژه تبدیل نشدن باشه. کارگردان ما، مثل همه ی کارگردان های دیگه که به حکم هنرمند بودن ایدئولوژیک هستند، ناشیانه شواهدش را درون و بیرون قاب می چینه، واقعیت رو تحریف نمی کنه، فقط ساده لوحانه تفسیر می کنه. یه چیز دیگه هم بگم اینکه از 23:05 تا 23:18 ثانیه های مورد علاقه ی من هستن! "
و اما در سطح فردی، این مستند!! همه چیز را به یک داستان و انگاره‌ی خاص تقلیل داده است، همانگونه که نوید آن را به یک روایت خاص تقلیل داده است، آنان که می‌روند و می‌مانند همه برای رفاه‌طلبی و آزادی بیشتر می‌روند. اما حقیقت به راستی این نیست، در فراسوی تمامی این حرف‌ها هر فردی که می‌رود داستانی به وسعت هزاران کتاب دارد، هر کس رویایی در سر دارد نه همه یک رویا دارند، و نه همه یک آرمان دارند و نه همه به دنبال یک چیز هستند و نه همه یک چیز را تجربه می‌کنند و نه همه یک جور رفتار می‌کنند. حقیقت این است که همه‌ی آنان که رفتند در یک یا دو سبد نمی‌گنجند به یک یا دو گزاره گزاره تقلیل پیدا نمی‌کنند و حاصل یک یا دو رفتار اجتماعی خاص و طبقه‌بندی شده نیستند. شاید توصیف نوید عده‌ای را شامل شود، شاید فیلم افرادی را توصیف کند، اما این روایت‌ها تنها حقیقت موجود نیستند، حقیقت به اندازه‌ی یکایک افرادی که رفتند بزرگ است و متفاوت و دروغی بزرگ‌تر از این وجود ندارد که بخواهد همه را در سطح فردی به یک یا دو دسته و یا به یک یا دو تفکر خاص تقلیل دهد.
آنچنان دروغ در این فیلم موج می‌زند که نمی‌توانم صداقت کارگردان آن را باور کنم مگر اینکه بخواهم تصور کنم کارگردان این مستندوار از دنیایی خیالی چند روزی است به دنیای واقعی سفر کرده‌ است. ایشان ناشیانه می‌خواهند به بیننده این حس را القا کنند که ببینید آنها که می‌روند همه بر روی پروژه‌های نظامی کار می‌کنند و چه ناشیانه این مصاحبه‌ها در کنار هم چیده می‌شوند. آن استاد دانشگاه مطلعی که فرمودند 70%، 80% کمک‌ هزینه‌های تحصیلی آمریکا صرف پروژه‌های نظامی می‌شود می‌توانند تشریح کنند که چگونه تنها 20%، 30% بودجه پژوهشی آمریکا صرف دانشجویان پزشکی و جراحی و پرستاری و دانشجویان رشته‌های علوم انسانی اعم از فلسفه، منطق، انسان‌شناسی، باستان‌شناسی، تاریخ، روان‌شناسی و ... و تحقیقات در زمینه‌ی انرژی‌های نو، پژوهش‌های مرتبط با علوم پزشکی و درمان و بهداشت و همچنین مطالعات نظری همچون هندسه‌های نااقلیدسی و کیهان‌شناسی و زیست‌شناسی و ... و در کنار آن تربیت معماران و شهرسازان و طراحان صنعتی و ... و ده‌ها شاخه و رشته و گرایش دیگر می‌شود و 70%، 80% مابقی آن صرف کارهای نظامی ؟!
مهاجرت به خارج از کشور آیا محدود به آمریکا و کانادا است ؟! اگر به اروپا و دیگر نقاط دیگر دنیا نیز هستد آیا ویژگی‌های زندگی و کارهای پژوهشی در نقاط گوناگون اروپا، همچون انگلیس و ایتالیا و یونان و اتریش و سویس یکسان است ؟! آیا استرالیا نیز اینچنین است ؟! آیا همین داستان برای دبی، مالزی، روسیه و هند نیز به همین گونه است ؟! همه‌ی این داستان‌ها و زندگی‌ها به راستی در یک بستر قابل فهم است ؟!
هیلاری کلینتن، وزیر امور خارجه آمریکا، دانشجویان ایرانی را برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا دعوت کرد! اما آیا وزرای خارجه‌ی کشورهای اروپایی، کانادا، استرالیا، دبی، مالزی، روسیه و ... نیز دانشجویان ایرانی را برای ادامه تحصیل به کشورشان دعوت کردند ؟!‌
رویداد‌های 22 اسفند چه ربط مستقیم و غیر مستقیمی به مساله‌ی مهاجرت دارد !؟ همه‌ی آنان که مخالف بودند همان‌ها بودند که رفتند برای بازی کردن در کلیپ سوسن‌خانم و انجام پروژه‌های نظامی و ...؟! و همه‌ی آنان که موافق بودند همان‌ها بودند که باقی ماندند و به کشور خود خدمت کردند ؟! البته اگر بر فرض محال باقی ماندن و کار آنها را بخواهیم خدمت به کشور تلقی کنیم. اگر چنین برداشتی غلط است چیدن صحنه‌های 22 اسفند چه چیزی را می‌خواهد به بیننده بفهماند ؟! و اصلا ربط مستقیم و یا غیر مستقیم حوادث آن روز با مساله مهاجرت در چیست ؟!
مگر نه این است که کلیپ تقلیدی سوسن‌خانم در دانشگاه آلبرتا ساخته شده است اما کلیپ واقعی سوسن خانم در حوالی میدان ونک و در یکی از کافی‌شاپ‌ها و رستوران‌های همان اطراف ساخته شده است ؟! مگر نه این است حسین مخته و ساسی‌مانکن در همان شهرهای ایران به هنرمندی!! مشغولند ؟! آیا واقعا آنان که رفتند برای در آوردن ادای ساسی‌مانکن‌ها ترک وطن کرده‌اند ؟! و نمی‌توانستند در ایران بمانند و خود یک ساسی‌مانکن جدید شوند ؟!
آیا میهن دوستی و خدمت به ایران تنها یعنی در ایران ماندن و شرکت زدن و کار کردن و پول‌دار شدن؟! و یا آنان که سرمایه‌ی خود را در خارج برای بنیاد کودک به کار می‌برند، از آن حمایت می‌کنند و کودکان بی‌سرپرست و فقیر ایرانی را کمک می‌کنند تا بتوانند تحصیل کنند خود خدمتی بزرگ به ایران و ایرانی است، که نمونه‌ای این افراد را در سازمان ناسا، که آقای مهندس محسن خلیلی تصور می‌کنند موشک می‌سازند تا بر سر ایران فرود آورند، می‌شناسم. آنان که در کف خیابان‌های تهران به پایان‌نامه فروشی مشغولند برای ایران خدمت‌کرده‌اند یا آن مردان و زنان بی‌نام و نشانی که در خارج از کشور بی‌هیچ چشم‌داشتی فعالیت می‌کنند تا تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران را با کمک آثار هنری، کتاب‌ها و سخنرانی‌هایشان به مردمان دنیا بشناسانند. به راستی مفهوم خدمت کردن به ایران و ایرانی در وجود فیزیکی در خاک ایران خلاصه می‌شود ؟!
اگر آنگونه که دکتر محمد مهدی نایبی عنوان می‌کنند آنچه که اکثر جامعه انجام می‌دهند را مد تعریف کنیم و مد را بخواهیم یک ضد ارزش بدانیم، آیا اگر بر فرضی همه‌ی فارغ‌التحصیلان دانشگاه شریف در ایران باقی می‌ماندند و همانند ایشان شرکت می‌زدند و پول در می‌آوردند در همین تعریف ایشان از مدگرایی نمی‌گنجید و مدگرایی نبود و خود یک ضد ارزش نبود ؟! و اصولا آنچه که اکثریت انجام می‌دهند مدگرایی نبود و یک ضد ارزش نبود ؟! یا ایشان واقعا تعریف دیگری از مدگرایی دارند ؟!
آیا روایت‌های فردی همه‌ی آنان، دانشجویان دانشگاه شریف، که رفتند در قالب همین روایت تعریف شده در فیلم قابل درک و فهم است ؟! به تصویر کشیدند آمریکا همان آرمان شهری نیست که تصورش را همه دارند، آیا همه به دنبال آرمان‌شهری از ایران خارج شدند ؟! آنان که به مالزی و دبی و استرالیا و هند و روسیه رفتند چطور ؟! اصلا اگر فرض کنیم همه‌ی آنان که از ایران خارج شدند برای رسیدن به آرمان‌شهرشان خارج شدند همه یک آرمان‌شهر را در ذهن داشتند ؟! آیا همه به دنبال رفاه مادی بیشتر بودند ؟!
در دانشگاه‌های آمریکا و کانادا و استرالیا که قدم می‌گذارید ده‌ها برابر (اگر صدها برابر نباشد که هست) دانشجویان ایرانی دانشجویان چینی می‌بینید آیا مهاجرت دانشجویان چینی هم با همین روایت قابل فهم است ؟! اروپایی‌ها چطور ؟! هندی‌های چطور ؟! مساله‌ی مدگرایی، به‌دنبال آرمان‌شهر بودن، به دنبال آزادی بودن و ... نیز برای آنها قابل تصور است ؟!
آیا مساله‌ی مهاجرت نخبگان محدود به دانشگاه صنعتی شریف است و یا آن فارغ التحصیل پزشکی دانشگاه آزاد قم که بعدها فوق تخصصش را در رشته‌ی ... از دانشگاه هاروارد دریافت می‌کند نیز شامل این نخبگان می‌شود ؟! مهاجرت فقط نخبگان یک درد اجتماعی است، و مهاجرت آن دکتر و مدیر و متخصص و یا مهندس درد اجتماعی نیست ؟! مهاجرت مردمان عادی که به رویای زندگی بهتری می‌روند و دست به هر کاری می‌زنند برای زنده ماندن و یا مهاجرت آن تاجر و بازرگان و ... درد نیست که میلیون‌ها دلار سرمایه‌ را با خود از کشوری به کشور دیگر می‌برند ؟! آن ورزشکار، آن موسیقی‌دان، آن نویسنده چه‌ طور، رفتن و نرفتن آنها نیز فرقی دارد ؟! آیا درد نیست که احسان‌یارشاطرها در دانشگاه کلمیبای آمریکا دانشنامه‌ی ایرانیکا را که بزرگترین دانشنامه‌ی ایران است بنویسند ؟!

Share