مهر ۰۲، ۱۳۹۱

زندان من (قسمت اول)ـ


صدای هوهوی تاریکی‌ها هنوز قطع نشده بود. از سر شب شروع شده بود و مطمئناً تا صبح ادامه داشت. کمتر شبی بود که این صدای هوهوی تاریکی‌ها شنیده نمی‌شد. اما امشب شبی عادی بود هیچ اتفاق غیر طبیعی، حادثه‌ای یگانه، هیچی هیچی اتفاق نیافتاده بود.

پیر مرد سال‌های سال بود با این صدا آشنا بود نه فقط او بلکه تمامی مرد شهر، پیر و جوان آن صدا را می‌شناختند. به خوبی هم می‌شناختند. صدای بیگانه‌ای نبود. صدا آشنا بود آشنای آشنا. صدها سال و طبق روایت‌هایی هزاران سال بود این صدا همین گونه به همین شکل شنیده شده است، البته طبق روایت‌های موجود وگرنه حقیقتا کسی نمی‌داند از چه زمانی این صدا به وجود آمده است، شاید ازلی بوده است از ابتدای تاریخ، مهم نیست چه زمانی به وجود آمده است، خاطره روایی مردمان تا جایی که می‌دانند از زمانی که انسانی پا به این شهر گذاشته است این صدا بوده است. همین شکل، با همین تن صدا، با همین قدرت هیچ تفاوتی نکرده است. سال‌های سال است صدای هوهو می‌آید.

پیر مرد خاطرات پدرش را که از پدر بزرگش در مورد این صدا شنیده بود به وضوح به یاد می‌آورد، شاید تنها چیزی باشد که این سال‌های آخر عمری این چنین دقیق به یاد می‌آورد. حتی برخی اوقات فراموش می‌کند نوه آخرش کی به دنیا آمده است و اصلا دختر بود یا پسر! و اصلا شاید هنوز به دنیا نیامده است. اما صدای هوهو تنها چیزی است که همچون آینه‌ای جلوی چشمانش است. نه فقط پیر مرد بلکه تمامی مردم شهر این صدا را اینگونه دقیق و واضح می‌شناسند. هر شب این صدا آغاز می‌شود و تا صبح ادامه دارد. هر روز این اتفاق می‌افتد اما زمان‌هایی است که حادثه‌ای غریب روی می‌دهد، اتفاقی عجیب و ناگهان صدا قطع می‌شود. دیگر صدایی نیست تا روز بعد.

پیرمرد طبق عادت همیشگی کلاه نمدی‌اش را بر سر می‌گذارد. با اینکه هوا گرم است، اما پالتوی سیاه کهنه‌اش را بر تن می‌کند، جفت دمپایی را که گوشه خانه افتاده است پا می‌کند و از کمد دیواری که پر از شمع و کبریت است شمعی بر می‌دارد و با دقت آن را روشن می‌کند، انگار که همین دیروز بود و از پدر آموخته بود چگونه شمعی را روشن کند. برای اولین بار در 15 سالگی اولین شمع را روشن کرده بود و پا در تاریکی گذاشته بود. همچنان صدای هوهو می‌آید. شمع می‌سوزد. پیرمرد دست در جیب پالتواش می‌کند تا مطمئن شود چند شمع اضافی جایی نرفته باشند و همراهش باشند. سپس درب خانه را باز می‌کند و قدم در تاریکی می‌گذارد. کمرش را صاف می‌کند و به راه می‌افتد.

میوه فروشی خیابان سی‌ و سوم همیشه تا نیمه شب باز است. صاحبش پیرزنی خنده رو است. آخرین سال‌های زندگی‌اش را تجربه می‌کند. 5 نوه دارد که عروسی یکی از آنها همین چند روز دیگر است. پیرمرد طبق عادت هر هفته دوشنبه شب‌ها برای خرید چند گوجه فرنگی تازه، و مقداری پرتقال و چند عدد خیار و یک آواکادو، چرا که عقیده دارد آواکادو نیروی جوانی دارد و او را سرزنده نگه می‌دارد، به مغازه پیرزن می‌رود.

در تاریکی شب با شمعی در دست در کوچه راه می‌رود چند جوان بدون اینکه به او سلامی کنند با شمعی در دستانشان از جلوی او عبور می‌کنند. پیرمرد این رفتارشان را دوست ندارد. به یاد می‌آورد که چگونه زمانی که جوان بود به پیرمردهای محل تعظیم می‌کرد و سلام بلندی می‌کرد. اما دیگر عادت کرده است، شاید تقدیر زمانه است، شاید ... سعی می‌کند دیگر برایش مهم نباشد. کمر دردش کمی اذیتش می‌کند. به ساعتش نگاهی می‌اندازد و به راهش ادامه می‌دهد.

-          پیر مرد: سلام
-          پیر زن: سلام، امروز دیر کردی، داشتم مغازه رو می‌بستم.
-          پیر‌مرد: آره، داشتم روزنامه حوادث امروز را می‌‌خواندم، جالب بود نوشته بود امسال برداشت گندم چند برابر شده است.
-          پیر زن: فکر نکنم، روزنامه‌ها دروغ زیاد می‌نویسند، باغدارها که کمتر از هر سال گذشته میوه میارن. نمی‌دونم. حالا چی بدم؟
-          پیر مرد: مثل همیشه، فقط دفعه قبلی پرتقال‌هایش ترش بود شیرین نبود. پرتقال شیرین نداری؟
-          پیر زن: اتفاقا دیروز پرتقال‌های خوبی برام آوردند از این‌ها این دفعه امتحان کن حتما خوشت میاد.
-          پیر مرد: مرسی. امیدوارم امسال برداشت گندم هم خوب شده باشه. خدانگدار شما
-          پیر زن: سلامت باشی مرد.

پیر مرد با کیسه‌ای در یک دست و شمعی در دست دیگرش به راه افتاد. هنوز بیشتر از نیمی از شمع باقی مانده بود. پس تا خانه خاموش نمی‌شد. اما میوه‌ها سنگین بود و کمردردش اذیتش می‌کرد.

---

صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرد. همیشه از تلفن صبح متنفر بود. اما شاید این دفعه کسی باشد که کار واجب داشته باشد. صبح شده بود و صدای هوهو قطع شده بود. پیرمرد از جایش بلند شد و تلفن را برداشت:

-          پیرمرد: اَلو،
-           زنی‌میان‌سال: بابا یک خبر خوب دارم.
-          پیرمرد: امیدوارم ارزش بیدار کردنم رو داشته باشه. بگو ببینم چی شده؟
-          زن میان‌سال: ببخشید اگر از خواب بیدارتون کردم، از احسان قول گرفتم که آخر هفته با شما و بچه‌ها بریم دشت هویج‌.
-          پیرمرد[با بی‌حوصلگی]: خیلی هم عالی پس آخر هفته می‌بینمتون. سلام به احسان هم برسون.

مهتاب دخترش بود که 24 سال پیش ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت، که هر دو تا پسر بودند. مهتاب و شوهرش احسان هر دو کار می‌کردند، احسان در کارخانه شمع‌سازی، که صنعت اصلی و حیاتی شهر بود در قسمت بسته‌بندی و مهتاب منشی یک شرکت ساده حمل و نقل بود. بعد از سال‌ها کار کردن توانسته بودند خانه‌ای در قسمت غربی شهر بخرند.

کارخانه شمع‌سازی صعنت اصلی و حیاتی شهر بود. حیات شهر به این کارخانه بسته بود. هرچند هر ده سال با آخرین تکنولوژی روز تجهیز می‌شود اما عمرش به صدها سال می‌رسد، به بزرگی پنج خانه متوسط بود و در ضلع جنوب غربی قرار گرفته بود. از زمانی که تاریخ رواییشان به یاد می‌آورد این کارخانه در شهر بوده است و همیشه مدیریت آن را قدرتمند‌ترین و پرنفوذترین مرد شهر بر عهده می‌گرفته است و معمولاً تا آخر عمرش در این مقام باقی می‌ماند و این روند همچنان ادامه دارد. همه‌ی مردم شهر آرزو دارند روزی در این کارخانه کار کنند. هر چند شاید درآمد خوبی نداشته باشند، اما هر کس که در این کارخانه کار می‌کند به نوعی زندگی‌اش را تضمین شده می‌داند. 

پیرمرد به رخت‌خواب باز می‌گردد و به فکر فرو می‌رود. به روزی فکر می‌کند که چگونه اولین شمع را روشن کرده است و پا در تاریکی شب گذاشته است. همه‌ی داستان به صدای هوهو بر می‌گردد. همه‌ی مردم شهر این را می‌دانند، شب که شد بایستی با شمعی در دست راه بروند وگرنه اتفاق بدی می‌افتد. صدها سال است دیده نشده است کسی بدون شمع در تاریکی راه برود. پدرانشان برایشان تعریف کرده‌اند و آنها نیز از پدرانشان به ارث برده‌اند. این زنجیره تا کجا ادامه دارد کسی نمی‌داند اما باور دارند اولین کسانی که به شهر آمدند با شمعی در دست به شهر آمدند. شنیده‌اند که صدها نفر به خاطر نداشتن شمعی در دست ناگهان به عذابی دردناک و ابدی دچار شده‌اند. این‌ها همه به صدای هوهو باز می‌گردد.

شب، صدای هوهو، شمع سه عنصر اصلی و جدایی‌ناپذیر تفکر مردمان شهر است. مردم شهر هویت خود را در این سه عنصر می‌بینند و می‌دانند، باور دارند، که رابطه‌ای بنیادی بین این سه عنصر برقرار است. از همین بابت است که کارخانه شمع‌سازی به گونه‌ای هویت مردمان شهر را در خود دارد و تقدسی خاص نزد مردمان شهر دارد.

شب‌های بارانی، برفی و حتی روزهایی که باد شدید می‌آید، چون نمی‌توان شمعی روشن کرد، مردم شهر در خانه‌های خود می‌مانند و از خانه بیرون نمی‌روند. این یک قانون است، البته که کاملاً طبیعی هم هست چون رابطه‌ای برقرار است، شمع روشن، باد، خانه. رابطه‌ای انکار ناپذیر، و نتیجه آن ساده است نبایستی از خانه بیرون رفت. اما صدای هوهو همچنان می‌آید، صدای هوهو مستقل از باد و باران است. مستقل از هر چیز دیگری است، قائم به ذات خود است و هویت خود را از خود می‌گیرد. اما این صدای هوهو است که به مردمان شهر هویت می‌دهد، و مردمان شهر بر این باور هستند که هویت خویش را از این صدای هوهو می‌گیرند چرا که هیچ چیز دیگری در تاریخ آنان به این شدت یگانه و ثابت و بدون تغییر نبوده است. صدای هوهو تنها یک صدا نیست، بلکه عنصری تغییر ناپذیر در ذهن مردمان شهر و تاریخ شهر است. مردمان آن را می‌شناسند، و داستانش را صدها سال است که پدرانشان به همین شکل روایت کرده‌اند. نه پس این هوهو تنها یک صدا نیست.

و شمع پیوندی است بین اذهان مردم و این صدا. شمع بخش دیگری از هویت این مردمان است بخشی که آنان را به صدا مربوط می‌کند و این اگرچه در ظاهر تنها یک رابطه است اما در واقعیت چیزی بسیار فراتر از یک رابطه است، پیوند دهنده شهروندان شهر و صدای هوهو است بدون شمع همه چیز ناکامل است، هیچ چیز کاملی وجود ندارد. کسی تاریخچه شهر را بدون شمع به یاد ندارد رابطه‌ی بین مردم شهر و شمع چیزی همانند عشق می‌ماند، وصف‌ناشدنی و درک نکردنی، چرا که آنان را به صدای هوهو ربط می‌دهد. چیزی بالاتر از این رابطه نیست، پس چرا مردم شهر به شمع که وسیله‌ای است که این رابطه را ممکن می‌سازد عشق نورزند. نه این عشق با عشق به همسر و فرزند قابل مقایسه نیست، از یک جنس نیست، چیزی ورای همه‌ی عشق‌هاست، توصیف ناپذیر، حقیقی، و قدرتمند.

گفته می‌شود اولین کسانی که به شهر قدم گذاردند با 7 شمع روشن آمدند، همه جا شب بود و تاریکی و صدای هوهو از آغاز بوده است و این شمع‌ها پیوندی بودند بین مردمان تازه وارد و صدا. البته اصل این داستان جزئیات بسیار بیشتری دارد که همه کودکان در کتاب‌های دبستانی خود شرح مختصری از آن را در یک کتاب چند صد صفحه‌ای می‌خوانند، شرح مفصل آن در 21 جلد کتاب با عنوان "شمع‌ها چگونه به صدا در می‌آیند" آمده است که نسخه اصلی این کتاب در موزه‌ی کارخانه نگاه‌داری می‌شود که البته به روی عموم بسته است و تنها عده‌ی محدودی از اعضای ارشد کارخانه اجازه‌ی دسترسی به آنها را دارند. اما روایت‌های آن در گوشه و کنار، در کتاب‌های درسی و غیر درسی، و روایت‌های نقل شده‌ی سینه به سینه وجود دارد. شرح بسیار مفصلی هم بر این کتاب آمده است که 143 جلد است. و این همان خاطره‌ای است که تمامی مردمان شهر را به هم پیوند می‌دهد و فراتر از آن، آنان را به شهر و اطرافشان پیوند می‌دهد کسی نمی‌داند چگونه می‌توان بدون فرض این داستان همه این‌ها را به هم پیوند داد، به راستی که کار غیرممکنی است این داستان برایشان از زندگی واقعی و روزمرشان هم طبیعی‌تر، و حقیقی‌تر می‌نمایاند.

شمع‌ها دو دسته‌اند، شمع‌های تاریکی، که برای راه رفتن در شب از آنها استفاده می‌شود و شمع‌های روشنایی، که برای تفکر کردن از آن استفاده می‌شود. بدون شمع روشنایی فکر کردن تقریبا محال است و نتایجی که به دست می‌آید اکثراً اشتباه است. تجربه هم آن را ثابت کرده است، شمع‌های تاریکی اگر پیوند دهنده‌ی مردمان و صدا هستند، شمع‌های روشنایی پیوند دهنده مردمان با روح خودشان هستند.

...
Share

۱ نظر:

  1. بنابراین ما به همه ی شمع ها نیاز داریم. این شمع ها نشان دهنده طرز تفکر مردم جامعه ما هستندد. اونی که خوشبین عه هواپیما می سازه اونی که بدبینه چتر نجات

    پاسخحذف