آذر ۱۰، ۱۳۸۹

Don’t want your hands to save myself …

http://www.mcawilliams.com/

شهر خالیست ... جویبارها خشک است ... ریشه درختان از جای درآمده است ... تنها مردکی پیر در میان شهر عصازنان قدم می‌زند و هر از گاهی به تماشای خویشتن در آیینه‌ی دستی خود می‌نشیند و ساعت‌ها به توصیف قدرت و عظمت خویش می‌پردازد.
فریاد ضجه‌ای بلند شد و چند دقیقه بعد سکوت بود، سکوت تنهایی، سکوتی ملال‌آور که خبر از حادثه‌ای عظیم می‌داد. حادثه‌ای به وسعت این دنیای خاکی.
ابدیت تنها در سایه‌سار مرگ و نیستی است که مفهوم پیدا می‌کند و انسان را از بند دلهره و هراس بیرون می‌آورد. مرگ، نیستی یک هویت در لحظه است گذاریست بین هست و نیست یک هویت، در مفهوم این گذار است که جاودانگی همچون ققنوسی از خاکستر، برای التیام درد این گذار، سر بر می‌آورد.
در سلول خویشتن نشسته است که نگهبان درب‌ها را می‌گشاید و نامه‌ای را دستش می‌دهد. ترس وجودش را فرا می‌گیرد. چشمانش را می‌بندد و درب نامه را باز می‌کند. کوتاه نوشته شده است: «فردا پیش از طلوع آفتاب حکم اجرا خواهد شد.» سکوت می‌کند. چند لحظه بعد تابوی سکوت با هق هق و اشک‌هایش شکسته می‌شود. احساس تنهایی و پوچی می‌کند. به ساعت دستش نگاهی می‌کند. تنها ده ساعت به زمان اجرای حکم باقی مانده است.
افکار بسیاری به فکرش هجوم می‌آورند. اولیای دم، وکیل، من، طناب دار، نگهبان، قاضی ... صحنه‌ها از جلوی چشمانش یکی یکی می‌گذرند. به ساعت نگاهی می‌اندازد، وقتی باقی نمانده است و تنها و درمانده در گوشه‌ای نشسته است. برای رهایی از هجوم افکاری که ذهنش می‌آید چند نفس عمیق می‌کشد. صحنه‌های زندگانیش را مرور می‌کرد.
مادرش تعریف می‌کرد که چگونه به زبان آمده است و اولین کلمه را گفته است. یاد روز اول دبستان و گریه‌هایی که کرده بود، یاد آن روزی که با هم‌کلاسی‌هایش در وسط حیاط لی‌لی بازی می‌کردند. مدرسه، معلم کلاس اول و دوم و سوم، امتحان نهایی سال پنجم، بازی‌ها، شیطنت‌ها، تو کوچه بازی کردن‌ها، پارک رفتن‌ها، سینما رفتن‌ها و .... با یاد آورد روزی را که در برف می‌دوید و به پایش لیزخورده بود و زمین خورده بود و پسرهای همسایه مسخره‌اش کرده بودند. با یاد می‌آورد روزهای دانشگاه، کار کردن‌ها، روزهای برفی، مسافرت رفتن‌ها، عشق‌بازی‌ها ... . همه‌ی صحنه‌ها عین برق و باد از جلوی چشمانش گذشت.
هوا تاریک تاریک بود و او همچنان غرق ار افکارش. همه چیز درهم و بر هم به ذهنش می‌آمد و می‌رفت. اشک می‌ریخت و گونه‌هایش تر می‌گردید. اشکانش را پاک ‌کرد. چشمانش را بست. خوابش نمی‌برد. فکر می‌کرد یک نفر چگونه ساعت‌های آخر زندگانیش را می‌تواند بگذراند. اما همچنان بارقه‌ای از امید در چشمانش بود و دلش را بدان خوش کرده بود.
ساعت به سرعت می‌گذشت. چند ساعتی بیشتر باقی نمانده بود. نزدیک صبح است. وقت دارد تمام می‌شود. اخرین ساعت‌هاست. دیگر نمی‌تواند اشک نریزد. سعی کرده بود محکم باشد.
فقط گريه می‌کرد هيچ حرفی نزد. رفتم جلو و بهش گفتم حرف بزن اما فقط گريه می‌کرد. خانواده مقتول تا آخرين لحظه رضايت ندادند. هر کسی که آنجا بود خواست تا آنها گذشت کنند اما متاسفانه نپذيرفتند. او هم بود و هيچ نگفت.
پیرمرد با چشمانی فرسوده که دیگر سوی دیدن ندارد برای خود دنیایی را ترسیم می‌کند که هیچ شباهتی با حقیقت جاودانه‌ی اطرافش ندارد. بدنش از فرط کار زیاد خسته است و چشمانش به سیاهی می‌رود و حافظه‌اش رو به خاموشی است. فراموش کرده است دشتی که در آن زندگی می‌کند روزگاری سبزه زاری خوش و خرم بوده است فراموش کرده است صدای بلبلانی را که هر روز به استقبال شکفتن گل‌های دشت می‌رفتند. فراموش کرده است شب‌ها با ستارگان چشمک‌های خویش را با نوای داروگ‌ها تنظیم می‌کردند و منظره‌ای دلنشین را پدید می‌آوردند. کودکی و نوجوانی خویش را فراموش کرده است حتی به یاد نمی‌آورد که در کودکی به گل‌های شب‌بو علاقه داشته است و یا از دیدن نیلوفرهای مرداب اطراف آن درخت کهنسال لذت می‌برده است. تنها به خیال می‌کند که لذت در استوار گام برداشتن وجود دارد. گام‌هایی که نه ابتدایی دارد و نه انتهایی معلوم. چندباری جوجه‌های حیاط کوچک خانه‌شان را ندیده است و زیر پاهای خود نابود کرده است. اما افسوس نمی‌خورد چرا که فردایش آن حادثه را فراموش کرده است.

Share

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر