[حادثهی میدان کاج صحنهای تکراری از آنچه در تهران امروز میگذرد نه صحنهای یکتا در زمان و مکانی خاص]
اینجا تهران است ... اواخر پاییز 1388
مکان پاسگاه نیروی انتظامی ...
یکی وارد میشود
- با سرهنگ کار دارم
- چی کار داری ؟
- حکم جلب یکی و دارم باید بریم بگیریمش
- الان نمیشه وقت نداریم
- همین الان باید بریم سرهنگ کجاست؟
- چی اینجا رو رو سرت گذاشتی؟
- حکم جلب دارم ... باید بریم بگیریمش
- الان نمیشه برو بعدا بیا ... سرمون شلوغ
- برو بابا [داد و بیداد میکند]
سرهنگ: بیا ببینم چی این حکم جلبت
- بفرما
سرهنگ: ببین خودت خلافکاری! دیگه معلوم نیست اینی که حکم جلبشو گرفتی کی
- سرهنگ پاشو بریم
سرهنگ: ببین من جایی باهات نمیام. خودت خلافی معلوم نیست این طرف دیگه چی کارس ... من چیزی همراه تو نمییام
- سرهنگ ببین من حکم جلب دارم تو هم نمیتونی نیای
سرهنگ: برو بالا بگو چندتا سرباز همراهم کنن که بریم. من تنها جایی با تو نمیام. اگر سرباز بود که میریم. ور نداری یکی سرباز بیاری هان. چندتا سرباز باشن
- باشه
سرهنگ: حالا چرا حکم جلبشو گرفتی؟ چرا خودت نمیری سراغش؟ طرف چی کارس؟
- ببین سرهنگ این طرف تفنگ داره
سرهنگ: ببین اگر چندتا سرباز همراهم نفرستن من چیزی همراه تو نمیام هان !!
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر